Sunday, July 30, 2006
Saturday, July 29, 2006
خبرت خراب تر کرد جراحت جدايي
خبرت خراب تر کرد جراحت جدايي
چو خيال آب روشن که به تشنگان نمايي
چو خيال آب روشن که به تشنگان نمايي
براي آنان که بدون معرفي کردن خود، نظر مي دهند
فعلا که يک هيچ، شما جلوييد. نظرتون رو اگر با معرفي کردن خودتون بگيد، همه خوشحال تر ميشن. البته ضرورتي نداره اسمتون رو بنويسين، فقط اگه بنويسين يک کم اوضاع از ايني که هست بهتر مي شه. در هر صورت ممنون که نظر دادين، چون جمع همه نظرات از اول تا حالا 20 تا نميشه
من خيلي دوست دارم تو که خودتو انسان مجهولي جا زدي، اوني باشي که من فکر مي کنم. ولي خوب اگه اون نباشي، چاره اي نيست، باس صبر کرد تا اونم يه روز يه نظري بده
Wednesday, July 26, 2006
Sunday, July 23, 2006
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمايل تو بديدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکايتي ز دهانت به گوش جان آمد
دگر نصيحت مردم حکايت است به گوشم
مگر تو روي بپوشي و فتنه باز نشاني
که من قرار ندارم که ديده از تو بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمايل تو بديدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکايتي ز دهانت به گوش جان آمد
دگر نصيحت مردم حکايت است به گوشم
مگر تو روي بپوشي و فتنه باز نشاني
که من قرار ندارم که ديده از تو بپوشم
اي عشق به درد تو سري مي بايد
صيد تو زمن قوي تري مي بايد
من مرغ به يک شعله کبابم بگذار
اين آتش راسمندري مي بايد
صيد تو زمن قوي تري مي بايد
من مرغ به يک شعله کبابم بگذار
اين آتش راسمندري مي بايد
Wednesday, July 19, 2006
عشق داند
ای خنياگر((همايون مثنوی))های دلتنگی که ((نوا))ی شور انگيز آوازت ((آرام جان)) ((خلوت گزيدگان)) است. ای نغمه گر ((بیداد))های روزگار که ))چشمه نوش)) ساز صدايت ((آهنگ وفا))ی بيدلان است، ای ((دستان)) شيرين لهجه که از ))دولت عشق)) تحريرهای دل نشينت ((راز دل)) به ((آستان جانان)) می برد و ((در خيال))((چهره به چهره)) حقيقت می نشاند.ای ترنم دلربای باران در ((شب،سکوت و کوير)) که شاه بيت غزل هايت ((جان عشاق)) را به ((ياد ايام)) دلنوازی دوست زنده می کند. در ((شب وصل)) که شور و ((ماهور))ت ((سر عشق)) باز می گويد، از سوی ((دل مجنون))((دود عود)) بر می خيزد و هر سر اندازی که در پی گشودن ((معمای هستی)) است، ((رسوای دل(( می کند. ای مطرب ساز عاشقان، اين روزها که ((دل شدگان)) ((زير گنبد مينا)) در انتظار ((پيام نسيم)) مهرورزی اند، و ((جان جان)) دلدادگان، چشم به راه ((سرو چمان)) بهار بهروزی است، مگو که ((زمستان است)) نغمه ای سر کن از ((انتظار دل)) تا با رشته ی ((پيوند مهر)) به ((سپيده)) آرزوها چشم بگشايم و همنوا با حنجر ی آتشين تو محبوب را بخوانيم که ((بی تو به سر نمی شود)) و باقی را ((عشق داند))
Saturday, July 15, 2006
جمله ای باید ساختن ستایش خداوندگار مهر را
از اکنون تا انتهاي اين تموز هميشه که گويي درازترين قرن تاريخ خواهد شد، لحظات را با زغالي کهنه به ديوار خاطرات چوب خط خواهم زد، تا روزي که بازآيي
مبارک باد بر من بيداري سحرگاهانت و رسوايي ايامت و بي قراري شبانگاهانت اي معبر اميد. پايان تموز فصل ياس و نوميدي، خزان، است. پايان اين تموز گرامي را بايد به انتظار نشست. هيچ کس نمي داند که داس دروگر دهر مر او را در کدامين چين اين کشتگه پربار بر ميچيند. باشد که ما را تا چين بعدي فرصتي دهد که ما را فرصتي بايد براي اتمام آنچه که مي خواستيم آغاز کنيم، و در پس يک پيشاني گريه و ديواري از بغض و شادي بر گلو، بکر فرو ماند
لحظاتي به چه دلنشيني را از دست فرومي نهيم
حسرت فرصت هاي شايد براي هميشه از دست رفته را، تنها با خاطرات ساعتي و صحبتي مي توان پذيرا بود. زمان گويي بعدي اساسي از تمام معادلات است؛ که به ناگاه تاوان ارج ننهادنش را از لطيف ترين نکته وجود آدمي به خصمانه ترين شيوه ممکن پس مي گيرد
همواري و همراهي شرط رهروي سست بنيادان است. که در راهي که سنگي نبايد، رهروي را نشايد. به ترکه نگاه چونان ادب شدن بايد که فولاد آبديده گشتن. مي دانم که تو اين را نمي خواني، اگر به قدر پر کاهي بيم برخورد نگاه تو به اين متن ترس فايق زندگي ام بود, هرگز چنين سطوري وجود نمي يافتند. رجعت دوباره تو را نور چشمان منتظران بسياري خاموشي بايد. ما نبايد خود را ببازيم که ناز و غمزه را از بغض و کين نتوانيم باز شناختن. ضرورت ها را تو رقم مي زني... ما قرار است روزي تکيه گاه مونس خود باشيم
گفته بودم که "دست از طلب ندارم ..." . شايد تو هم نقشه ساده مرا فهميده بودي.
وقتي او تمام کرد، من شروع کردم. وقتي او تمام شد، من آغاز شدم... و چه سخت است. تنها متولد شدن، مثل تنها زندگي کردن است.مثل تنها مردن
مبارک باد بر من بيداري سحرگاهانت و رسوايي ايامت و بي قراري شبانگاهانت اي معبر اميد. پايان تموز فصل ياس و نوميدي، خزان، است. پايان اين تموز گرامي را بايد به انتظار نشست. هيچ کس نمي داند که داس دروگر دهر مر او را در کدامين چين اين کشتگه پربار بر ميچيند. باشد که ما را تا چين بعدي فرصتي دهد که ما را فرصتي بايد براي اتمام آنچه که مي خواستيم آغاز کنيم، و در پس يک پيشاني گريه و ديواري از بغض و شادي بر گلو، بکر فرو ماند
لحظاتي به چه دلنشيني را از دست فرومي نهيم
حسرت فرصت هاي شايد براي هميشه از دست رفته را، تنها با خاطرات ساعتي و صحبتي مي توان پذيرا بود. زمان گويي بعدي اساسي از تمام معادلات است؛ که به ناگاه تاوان ارج ننهادنش را از لطيف ترين نکته وجود آدمي به خصمانه ترين شيوه ممکن پس مي گيرد
همواري و همراهي شرط رهروي سست بنيادان است. که در راهي که سنگي نبايد، رهروي را نشايد. به ترکه نگاه چونان ادب شدن بايد که فولاد آبديده گشتن. مي دانم که تو اين را نمي خواني، اگر به قدر پر کاهي بيم برخورد نگاه تو به اين متن ترس فايق زندگي ام بود, هرگز چنين سطوري وجود نمي يافتند. رجعت دوباره تو را نور چشمان منتظران بسياري خاموشي بايد. ما نبايد خود را ببازيم که ناز و غمزه را از بغض و کين نتوانيم باز شناختن. ضرورت ها را تو رقم مي زني... ما قرار است روزي تکيه گاه مونس خود باشيم
گفته بودم که "دست از طلب ندارم ..." . شايد تو هم نقشه ساده مرا فهميده بودي.
وقتي او تمام کرد، من شروع کردم. وقتي او تمام شد، من آغاز شدم... و چه سخت است. تنها متولد شدن، مثل تنها زندگي کردن است.مثل تنها مردن
Friday, July 14, 2006
برای ....................... نمی دانم، شاید برای تو
"قطعأ هیچ کس لحظه ای درنگ نمی کرد باور کند که "پایروت" هشتاد هزار طاوس دزدیده
است. آنها هرگز در این قضیه شک نمی کردند زیرا نادانی شان در رابطه با این موضوع
دلیلی برای شک کردن به آنها ارائه نمی داد و شک بدون برخورداری از دلیل غیر ممکن
است. زیرا هیچکس نمی تواند بی دلیل نسبت به چیزی شک کند، بدانسان که می تواند بی هیچ دلیلی به چیزی اعتقاد داشته با شد." ........از کتا ب "جزیره ی پنگوئن ها" اثر آناتول فرانس
Tuesday, July 11, 2006
بنشین که هزار فتنه برپاست
باید دیگر شد تا به یکدیگر شدن رسید. یکدیگر شد تا به همدیگر شدن رسید و همدیگر شد تا معنی راستین و رنگ و بو و گرمی و نور راستین عشق را که ودیعهء گرانبهای خداست در گنجینهء نهاد آدمی دریافت! شریعتی
رفتي و نمي شوي فراموش
مي آيي و مي روم من از هوش
دوش آن غم دل که مي نهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش
بنشين که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش
اي خواجه برو به هر چه داري
ياري بخر و به هيچ مفروش
اي خواجه برو به هر چه داري بفروش
ياري بخر و به هيچ مفروش
مارا نبود دلي که کار آيد از او
جز ناله که هر دمي هزار آيد از او
چندان گريم که کوچه ها گل گردد
ني رويد و ناله هاي زار آيد از او
آن دل که تو ديده اي ز غم خون شد و رفت
و ز ديده خون گرفته ويران شد و رفت
روزي به هواي عشق سيري مي کرد
ليلي صفتي بديد و مجنون شد و رفت ...
مي آيي و مي روم من از هوش
دوش آن غم دل که مي نهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش
بنشين که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش
اي خواجه برو به هر چه داري
ياري بخر و به هيچ مفروش
اي خواجه برو به هر چه داري بفروش
ياري بخر و به هيچ مفروش
مارا نبود دلي که کار آيد از او
جز ناله که هر دمي هزار آيد از او
چندان گريم که کوچه ها گل گردد
ني رويد و ناله هاي زار آيد از او
آن دل که تو ديده اي ز غم خون شد و رفت
و ز ديده خون گرفته ويران شد و رفت
روزي به هواي عشق سيري مي کرد
ليلي صفتي بديد و مجنون شد و رفت ...
Sunday, July 09, 2006
Saturday, July 08, 2006
هر لحظه اي که با هم بوديم جشني بود چون جشن تجلي، از ما دو تن تنها تو در همه جهان شاد و سبک تر بودي از بال پرندگان. پاگرد پله ها را چرخيدي دو پله يکي، و راه گشودي بر من. از حزن ياس هاي بنفش آمدي تا قلمرو خود، تا فراسو، تا دور، در سايه. وقتي که شب فرو مي افتاد رحمت نثار من مي شد. دروازه هاي محراب گشوده مي شد به تمامي، و در تاريکي دست هاي ما مي درخشيد، آنگاه که به آرامي ما را در خود مي گرفت.... و به هنگام بيدار شدن دعا مي کردم: خوش باش و شاد زي، و مي دانستم دعاي نابهنگامي است . تو در خواب بودي و ياس بنفش مي غلطيد از روي ميز تا لمس کند پلک هايت را با جهان آبيش و تو دريافتي آن را . چشمانت آبي بود و دستانت هنوز گرم. موج ها در بلور فراز و فرودي داشتند. کوه ها بر مي کشيدند سر از برون مه و درياهاي کف آلود مي خروشيدند و تو جام جهان بينت به دست بود، لميده بر تخت. چنانچه گويي هنوز در خوابي. سخن سر ميرود و طغيان مي کند در طنين بلند با کلمه تو و کشف مي شود معناي تازه اش، و دگرگون مي شود همه چيز هاي عادي. ما کشيده مي شديم اما نمي دانستيم به کجا و پيش روي ما، پس مي رفت همچون سراب شهرهايي که به معجزه بنا شده بودند. عطر پونه هاي وحشي جاري بود زير پاهامان و پرندگان سفر مي کردند از همان بيراهه اي که ما مي رفتيم.
آندره تارکوفسکی