Saturday, January 06, 2007

نمي دانم از اكنون در سوگ بهار بي نشاط باشم يا نه؟



به عنوان مقدمه اين پست، يه غزل از سايه تقديم مي شود

بهار سوگوار

نه لب گشايدم از گل، نه دل كشد به نبيد
چه بي‌نشاط بهاري كه بي‌رخ تو رسيد

نشان داغ دل ماست لاله‌اي كه شكفت
به سوگواري زلف تو اين بنفشه دميد

بيا كه خاك رهت لاله‌زار خواهد شد
ز بس كه خون دل از چشم انتظار چكيد

به ياد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببين در آينه جويبار گريه بيد

به دور ما كه همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقي غمگين كه بوسه خواهد چيد؟

چه جاي من؟ كه درين روزگار بي‌فرياد
ز دست جور تو ناهيد بر فلك ناليد

ازين چراغ توام چشم روشنايي نيست
كه كس ز آتش بيداد غير دود نديد

گذشت عمر و به دل عشوه مي‌خريم هنوز
كه هست در پي شام سياه صبح سپيد

كرا ست سايه درين فتنه‌ها اميد امان؟
شد آن زمان كه دلي بود در امان اميد

صفاي آينه خواجه بين كزين دم سرد
نشد مكدر و بر آه عاشقان بخشيد

حالا نوبت اصل مطلب است، باز از سايه... اما غزلي ديگر
از روى تو دل كندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست كه خونابه فشان است

دردا و دريغا كه در اين بازى خونين
بازيچه ايام دل آدميان است

خون مى چكد از ديده در اين كنج صبورى
اين صبر كه من مى كنم افشردن جان است


هوشنگ ابتهاج (هـ.الف. سايه) حافظ غزل معاصر

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

baba baziche
man mehrzadam in avalin commendiye ke barat mizaram
mitooni koli hal koni
boro bara doostat tarif kon
vaght kardi smshato bekhoon

1:44 AM  
Anonymous Anonymous said...

حافظ غزل معاصر حسين منزوي ست اما چرا كمتر كسي مي شناسد شايد براي اين است كه اداره ي دنيا در دست مجانين و ديوانگان است و در چنين دنيايي هنر چيزي ست در حد تنقلات و شكلات

2:24 AM  
Anonymous Anonymous said...

salam saber jaan

kheili ghashang & Romantic
tabrik migam be khatere ghabooli too emtehane avale doktora
omidvaram doktora ghabool beshi.
ba bay

11:30 PM  
Anonymous Anonymous said...

بسان رود که در بستر دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش

5:25 AM  

Post a Comment

<< Home