جانا سخن از زبان ما ميگويي
"دهانت را می بویند / دلت را می بویند / مبادا نگفته باشی دوستت دارم / به تو که از همه همیشه بیشتر دوستش دارم / مریم /
بهار 80
نمی خواستم
نمی خواستم بگم چقدر دلم تنگ شده
نمی خواستم از این یک سالی که گذشت بگم
نمی خواستم بگم تو این یک سال چقدر تغییر کردم
حتی نمی خواستم یه بار دیگه این آهنگ رو گوش کنم و اشک
آره، باور کن نمی خواستم اعتراف کنم بعضی روزا فراموش کردم که
نمی خواستم بگم الان بیشتر از هروقت حضورت رو احساس می کنم
باور کنید نمی خواستم هیچ کدوم از اینارو بگم
باور کنید نمی خواستم هیچ کدوم از اینارو بگم
فقط احساس کردم باید بنویسم...آخه به تقویم من دیروز یک سال شد
من نگويم که به زور دل من راه بيا
بلکه از صدق و صفا
لحظه ای با دل اين غمزده خانه خراب
تا سراپرده اميد و طلوع
آن طلوعی که پی از پی به شب تار زند
کم کمک با دل من راه بيا
یادش بخير
حتمن که نبايد غروب رو ببينی تا دلت بگيره يا هوای يار و ديار آشنا رو بکنه
حتمن که نبايد یه شعر آشنا-از ديوان حافظ ببينی- تا صدها بار با صدای آروم واسه خودت بخونيش
حتمن که نبايد بارون بباره و تو بری زير بارون تا بفهمی روح پوسيدت داره زیر قطرههای بارون زنگ ميزنه
حتمن که نبايد تو دقايق و لحظههای مصيبت و بیپناهی، دنبال گم شده بگردی
حتمن که نبايد یه ترانهی قديمی بشنوی تا اشکات باز جایی که نباید، بريزن
حتمن که نبايد عقربههای ساعت واست حکم شمارش معکوس پيدا کنن تا يادت بياد داره ميرسه
حتمن که نبايد برف بباره و یه چهارچرخه با اومدن برف بره، تا یاد سردی و تنهايی روزای برفی بيفتی
حتمن که نبايد يلدا باشه .... حتمن که نبايد جشن تولد باشه.... حتمن که نبايد برف باشه.... حتمن که نبايد دلتو نزديکترينت بشکنه.... حتمن که نبايد پنج شنبه باشه.... حتمن که نبايد روز باشه يا شب باشه.... حتمن که نبايد عيد باشه.... حتمن که نبايد تو کوچه پس کوچههای آشنا چرخيد
هميشه ميشه به يادت بود!! حتی هميشه هم کم مياره!!!! چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو هر طلوع آفتاب.. با هر غزل حافظ.. تو هر روز ابری و صاف و برفی.. تو همهی لحظات.. با شنِدن هر ترانه.. با هر شمارش عقربه.. با اومدن و رفتن هر چهارچرخه
ميشه به يادت بود.. ميشه به يادت لبخند زد.. ميشه به يادت گريه کرد.. ميشه به يادت خوشبخت شد
ميشه به يادت دوست داشت، عاشق شد ، زندگی کرد، داد زد..... ميشه سرپا موند و برات خندید
حوصله کن
خواهيم رفت ؛ اما خاطرت باشد هميشه اين تويی که می روی
هميشه اين منم که می مانم
غريب آمدی و آشنا رفتی ...اما من که خوب می شناسمت
من بارها ؛تو را بار ها در انتهای رويايی غريب ديده بودم
چقدر کوچه های خلوت بامدادی را خيس گريه رفتم و در غم غروب باز آمدم
اگر می آمدی می دانستی که چرا هميشه رفتن به سوی حريم علاقه آسان و باز آمدن از تصرف بوسه دشوار است
چقدر سر انگشت خسته بر بخار اين شيشه کشيدم و تو نيامدی
چقدر کوچه را تا خواب سر شاخه در شوق نور پاييدم و تو نيامد
چه قدر ستاره نشاندم ... چقدر ترانه سرودم
نه مگر تو رفته بودی با تبسم کودکان ارديبهشت بيايی
پس چطور در ازدحام دلهره ناگهان گمت کردم
پس چطور در حرف و حديث مبهمی بی فردا گمت کردم
ديدی در آن دقايق دير باور پر گريه گمت کردم
ديدی آب آمد و از سر دريا گذشت و تو نيامدی
حالا همه می دانند که ما يک طوری غريب ؛
يک طوری ساده و دور ؛وابسته دير سال بوسه و لبخند و علاقه ايم
می دانم حالا همه ما جوری غريب ادامه دريا و آن شوق پر گريه ايم
گريه در گريه
در جمع من و اين بغض بی قرار ...جای تو خالی
2 Comments:
با خنجری در پشت
یادگار شام آخر
از خلوت خاموش ایستا مردگان
تا ستیغ سر بلند تزویر
در شامگاهی آغشته به کلاغانی شب رنگ
به دنبال چشمان خورشید
آنکه قلبی به بزرگی عشق داشت
و کمترین حرفش ستاره بود
تمامی سیاهی های روزنامه را گشتم
شب از روز می ترسید
اشک در چشم ها یخ بسته بود
گونه ها در انتظارینوازشی پیر می شدند
پرنده قفس آبی خود را می جست
نیام ها،شمشیرهای خود را در قمار ستم باخته بودند
صفحه ی خط خورده یوجدان،از نگاه ها می گریخت
سلام و ادب
.
با "شهادت آب" به روزم
.
[گل]
Post a Comment
<< Home