بده تا بنوشم به ياد كسي ، كه هست از غمش در دام خون بسي
دوست داشتم الان ميگفتم
ساقي بيا كه يار ز رخ پرده بر گرفت
كار چراغ خلوتيان باز در گرفت
بارغمي كه خاطر ما خسته كرده بود
عيسي دمي خداي بفرستاد و برگرفت
آن عشوه داد عشق كه مفتي ز ره برفت
وآن لطف كرد دوست كه دشمن حذر گرفت
اما فعلا كه نميشه گفت. چه ميشه كرد. به قول يارو، همينه كه هست
" تعطيلعه! تا اطلاع ثانوي تعطيله"! اين تابلوي بزرگي بود كه بعد از مرگش زده بودن در مغازش. مگه آدم يادش ميره
من اون موقع اول دبيرستان (1376 يا 1377) بودم. رفتم مثل هر هفته، هفته نامهي "مهر" خريدم. رو جلدش نوشته بود، "تعطيله! رفته ماهيگيري"! هنوز كه هنوزه يادم نرفته
ميخواستم منم يه تابلو تو همين مايهها بزنم. اما حتي دل و دماغ اين كار رو هم نداشتم. نميدونستم بايد تعطيل كنم يا هنوزم ميشد ادامه داد..... كاري نميشد كرد. حتما بايد يه مدت تعطيل ميكردم.... ولي همونطور كه فكر ميكردم، هيچ افاقه نكرد.... ولي خوب از بدتر شدن اوضاع جلوگيري كرد
امروز، 7 ماه از اون روز ميگذره.... يكي از دوستام بهت گفت: "فلاني خيلي وقته تعطيلي، پاك كركره ها رو كشيدي پايين
يه مسابقهي نقاشي بود. يه مسابقه واسه تصوير كردن مرگ.... برنده يه تابلو بود، رو صورت يه آدم. رو تابلو نوشته بود: "تعطيله! رفته ماهيگيري
من از پنجشنبه پيش، حس كردم يه حركاتي تو رگام داره قلقلك ميزنه. انگار همه چي تموم شده بود. نميدونستم. دوست داشتم همه چي رو از اول شروع كنم. نميدونم..... اگه قراره اين دفعه هم، همه چي مثل دفعهي پيش بشه
مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسير و ناتوان بگذار و بگذر
چو شمعي سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر
نميدونم، يه جورايي حس ميكنم دوباره هفت ماه ديگه همين آشه و همين كاسه.....
بر گرد گل ميگشتي نقش خيال يار من
گفتم درآ پر نور كن از شمع رخ، اسرار من
اي در كنار لطف تو، من همچو چنگي با نوا
آهسته زن زخمه ها تا نگسلاني تار من
يادمه يه وقت ميگفتم، "حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
همين موقع يكي گفت: "آخ جون
از اين به بعد، پستهاي اين وبلاگ را در آدرس
www.royatahan.blogfa.com
بخوانيد
28 Comments:
akh jooon
khosh oomadi!!!
salam
ghaghang bood
لب تو داغي نهاد بر دل بريان من
زلف تو در هم شكست توبه و پيمان من
ترك عاشق كش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون كه از ديده روان خواهد بود
چشمم آندم كه ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از اين گونه مدد فرمايد
زلف معشوق به دست دگران خواهد بود...
لذت بردم
برای خواندن این نوشته ها
و عکس ها هم دیدنی بود
ممنون که سر زدی
salam
..........
به زمان بگویید تند تر برود و در جای مناسب لنگر اندازد
شاید بفهمد زمان
که معنای آزادی چیست
.........
پشت هر تلاشی موفقیتی هست
و هر موفقیتی خواهان اراده است
تو آزادی
شما ازادید
ما ازادیم
او هم ازاد می شود.
...
همین
برای یه بار به حرف این داداش کوچیکت گوش کن
این دفعه بی برنامه ریزی شروع کن
بدون این که منتظر چیزی یا کسی باشی
بدون فکر به آینده
بدون فکر به سراشیبی ها و سربالایی ها
بدون فکر به تکرار
خودت رو ول کن
ول کن خودت رو
رهای رها ، ز چون و چرا
زندگیمون یه جور و تکراری به نظر می رسه چون خودمون با افکارمون اینجوری می سازمیش
به تمام جوانب زندگی فکر می کنیم و تمام آینده رو پیش بینی می کنیم
برای همین وقتی آینده میاد چیزی جز تصورات ما و افکار و حدس های ما برامون به همراه نداره
وقتی تمام زندگیمون به همین شکل بگذره روزی فرا خواهد رسید که از زندگی خسته می شیم
شرمنده
تو بزرگی
احساس کردم برای دل خودمم شده این چیزا رو اینجا بنویسم
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد
پیش آتش ، دل شمعو پر پروانه یکیست
امیدوارم همیشه سلامت باشی و دل شاد
افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
میدانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست میدانی؟
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار !
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در نور پرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را !
سلام صابر عزیز
خیلی مخلصیم
امیدوارم سلامت باشی و دل شاد
تو شب های دیوونگی اول این شعر حضرت حافظ با صدای استاد بود
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
ولی الان همون جوری که شنیدی یه تیکه از آتش در نیستان هست
اونجوری که متوجه شدم تو هم عاشق استاد ناظری هستی
دمت گرم رفیق
خیلی مخلصیم
مواظب خودتون باشید
حق نگهدارتون
مخلصیم
ممنونم صابر جان منم با صدای استاد دارم شعر رو
با صدای استاد هم اونجا گذاشته بودمش
من اتفاقی لینک صوتی تمام شعرای استاد رو پیدا کردم
دمت گرم
امیدوارم خوش باشی
زني با چتر مي گذشت
نگاهش كردم
گريه كرده بود
باران مي باريد
سلام صابر جان
مخلصیم
تو خونه ی رویای عزیز باهات حال و احوال کردم
اینجا اومدم بگم که نمی خوای یه دستی به این وبلاگت ببری و بنویسی توش ؟
این وبلاگ برای خودش روح داره
ناراحت می شه ها
منتظریم صابر جان
حق نگهدارت
سال نو مبارک
خیلی مخلصم
سلام صابر عزیزم
امیدوارم که دل شاد باشی
کامنت شما رو دیدم
کلی ناراحت شدم
امیدوارم که مثل همیشه با کامنت ها و قلم زیبات ما رو خوشحال کنی
تو دوست عزیز من هستی
مواظب خودت باش
که خاموشی
تقوای ما نیست.
سکوت آب می تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندم می تواند گرسنگی باشد
و غریو پیروزمندانه ی قحط؛
همچنان که سکوت آفتاب
ظلمات است.
امّا سکوت آدمی فقدان جهان و خدا ست. ـــ
فریاد را تصویر کن!
عصر مرا را تصویر کن ...
در منحنی تازیانه به نیشخطّ ِ رنج؛
همسایه ی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمت ما را
که به دینار و درم برکشیده اند و فروخته.
کامنت هات رو که تو خونه ی خودم می بینم کلی خوشحال می شم
دمت گرم
باش
فقط همراه باش
بنویس
مخلصتم
مواظب خودت باش
مواظب خودم هستم
حق نگهدارت صابر عزیزم
وقت ست که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شبهای جدایی
بزم تو مرا می طلبد آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیر است
بیگانه پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سر انگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه این نای
بشنید نشد آگه از اندیشه نایی
افسوس بر آن چشم با پرتو صد شمع
درآینه ات دید و ندانست کجایی
در آینه بندان پریخانه چشمم
بنشین که به مهمهانی دیدار خود آیی
بینی که دری از تو بروی تو گشایند
هر در که بر این خانه آیینه گشایی
نوکرم صابر جان
دمت گرم
وقتی کامنت هات رو می بینم خیلی خوشحال می شم
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
کتاب يوزپلنگاني که با من دويده اند رو از بیژن نجدی خوندید ؟
سلام دوست عزیزم
خیلی مخلصیم صابر جان
دل تنگی های آدمی را باد ترانه یی می خواند ،
رویا هایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند
« سکوت سرشار از سخنان نا گفته است »
از حرکات نا کرده
اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من .
یه نوشته هایی از خدای ذهنم پیش من هست
هرزگاهی اونا رو برای بچه ها می نویسم
دنیایی که پشت پنجره ی ِ آرزوهای ماست خیلی بزرگتر از دنیایی است که ما لا به لای دیوارهایش به او می نگریم ، آرزوهای ما ابدیتی است که از موازات آینه ها به خود معنا می گیرد , و من تا جایی که در توان دارم می خواهم
در کوچه پس کوچه های ای کاش ها( ... ) نوای سکوت را چون جیر جیرکی برای چند لحظه ای تیک تاک کنم .
اگر بخواهیم سکوت پشت ای کاش (...) را بشکنیم هرگز نمی توانیم چرا که سکوت رنگی نیست که بخواهیم در قالب کلمات ویا در لابه لای صفحه ای بی جان آن را ترسیم کنیم وهمچنین با این کار از زیبایی و ارزش ِ این واژه کاسته می شود
و باید خودمان در صفحه ی خالی ذهن ، هستی ِ آن را لمس کنیم آری : « سکوت سرشار از ناگفته هاست در این سکوت حقیقت ِ ما نهفته است » حقیقتی که وجودش از اوست و تنها اوست که به آن آگاه است و می تواند به ان رنگ بخشد ... *** ...
ادامه داره
خیلی خوشحال می شم که کامنت هات رو می بینم
ادامه بده
منتظر ادامه ی نوشته هات می مونم
ایکاش می شد اینجا رو به روز کنی
مواظب خودت باش
مواظب خودم هستم
همه خواب پس از ناهار را تجربه مي کنند٬ کوچه خيال خلوت است٬همسايگان همه مقطوع النسل و پسرک خيال تنها...
از آواز خواهم گفت و از پرواز...
هر وقت این حس رو دارم می نویسم : وحشتناک زیبا بود
یه موقع خیال می کردم فقط خوندن نوشته های خودم بدنم رو سرد می کنه
ولی اینجوری نبود
دلیل سرد شدنم رو می دونم
دلیلش دریافت و رسیدن به شباهت ها در بین نوشته های مختلف با زندگی خودم هست
افسوس بر آن چشم با پرتو صد شمع
درآینه ات دید و ندانست کجایی
زود به زود بیا خونه ی تنهایی ها
خیلی مخلصیم
هین بجو که رکن دولت جستن است ...
هر گشادی در دل اندر بستن است ...
سایه حق بر سر بنده بود ...
عاقبت جوینده یابنده بود ...
از آواز بگو و از پرواز...
حق نگهدارت .
هر چه هست
چه در روز
چه در شب
چه در شکست
چه در پیروزی
چه در تنهایی
چه در باهم بودن
و چه با عشق
و چه بی عشق...
من برای رسیدن آمده ام
نه برای بریدن ...
سلام صابر عزیز
ممنونم
می خونم و لذت می برم
امیدوارم همیشه سلامت باشید و دل شاد
سلام صابر عزیزم
مخلصیم
ممنونم از این که هستی
تو وبلاگ رویای عزیز دیدم که هستی
کامنت های عالیت هم خوندم
دیشب فیلم مکعب رو دیدی ؟
عالی بود
حتما گیر بیار و ببین
مطمئن هستم خوشت میاد
حق نگهدارت باشه
همین ورام
بیا ای خسته خاطر دوست
ای مانند من دلکنده و غمگین !
« من اینجا بس دلم تنگ است »
بیا ره توشه برداریم ،
قدم در راه بی فرجام بگذاریم .
سلام صابر عزیزم
مخلصیم
کمی مریض بودم
شکر خدا الان خوب هستم
امیدوارم شما هم سلامت باشید و دل شاد
زندگی فانوسی است لب دریای خیال آویزان
می توان آن را دید و نه بیش
روشن است اما به اندازه ی خویش
زندگی تابلویی است نیمه ی راه
که ز سر منزل مقصود خبر می آرد
کار او هشدار است
گر مسافر ِ رهش بیدار است
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد
زندگی زندانی ست که در آن بیشتر از زندانی ، زندان بان دارد
مواظب خودتون باشید
حق
بر شرب ِ بی پولک ِ شب
شرابه های بی دریغ ِ باران ...
در کنار ِ ما بیگانه یی نیست
در کنار ِ ما
آشنایی نیست
خانه خاموش است و بر شرب ِ سیاه شب
شرابه های سیمین ِ باران .
مخلصم
حق نگهدارت باشه
مخلصیم
امیدوارم سلامت باشی و دل شاد
سلام صابر عزیز
مخلصم
امیدوارم همیشه سلامت باشی و دل شاد
باریده باران
زمان به چشمی غول آسا ماند
که در آن
اندیشه وار
در آمد و رفتیم .
رودی از موسیقی
فرو می ریزد در خونم .
گر بگویم جسم ، پاسخ می آید : باد !
گر بگویم خاک ، پاسخ می آید کجا ؟
جهان دهان باز می کند
همچون شکوفه یی مضاعف ،
غمگین از آمدن
شادمان از بودن در این مکان .
در کانون خویش گام بر می دارم
و راه خود را
باز نمی توانم یافت .
« اکتاویو پاز »
سلام صابر عزیز
امیدوارهمیشه سلامت باشی و دل شاد
« کاش دلتنگی نيز نام کوچکی میداشت »
تا به جاناش میخواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازشمیدادی،
« همچون مرگ
که نام کوچک زندگیست »
ما به تماشای تو باز آمدیم
جانب دریای تو باز آمدیم
سیل غمت خانه دل را ببرد
زود به صحرای تو باز آمدیم
چون سر ما مطبخ سودای توست
بر سر سودای تو باز آمدیم
سلام صابر عزیز
مخلصم
بهترم
امیدوارم همیشه سلامت باشی و دل شاد
حق
چند روز پیش تو کامنت دونی یکی از بچه ها این شعر رو خوندم
امیدوارم لذت ببری
مخلصم
پیرمرد ها عینک می زنند ،
پیرزن ها هم ...
دوردست هاشان را گم کرده اند
و ذره بین ٍ احساسشان چروک است
پیرمرد ها عینک می زنند
پیرزن ها گاهی
و آن ها تنهایند
حتما ً
عینک هاشان ، گسترده تر می کند
تنهایی را
و ما
همه
چه پیریم !
داشتم ساقی نامه استاد ناظری رو می خوندم که اینو سرچ کردم بده تا بنوشم به ياد كسي ، كه هست از غمش در دام خون بسي. وبلاگ شما یکی از اونایی بود که اومد.
هر چی میومدم پاییم بیشتر خوشم میومد.جز اینکه بگم خیلی پچه باحالی و خیلی با عشقی چیزی نمی تونم بگم.
یا علی
Post a Comment
<< Home