Saturday, February 03, 2007

بده تا بنوشم به ياد كسي ، كه هست از غمش در دام خون بسي


دوست داشتم الان مي­گفتم

ساقي بيا كه يار ز رخ پرده بر گرفت
كار چراغ خلوتيان باز در گرفت
بارغمي كه خاطر ما خسته كرده بود
عيسي دمي خداي بفرستاد و برگرفت
آن‌ عشوه‌ داد عشق‌ كه‌ مفتي‌ ز ره‌ برفت
وآن‌ لطف‌ كرد دوست‌ كه‌ دشمن‌ حذر گرف
ت

اما فعلا كه نميشه گفت. چه ميشه كرد. به قول يارو، همينه كه هست


" تعطيلعه! تا اطلاع ثانوي تعطيله"! اين تابلوي بزرگي بود كه بعد از مرگش زده بودن در مغازش. مگه آدم يادش ميره
من اون موقع اول دبيرستان (1376 يا 1377) بودم. رفتم مثل هر هفته، هفته نامه­ي "مهر" خريدم. رو جلدش نوشته بود، "تعطيله! رفته ماهيگيري"! هنوز كه هنوزه يادم نرفته
مي­خواستم منم يه تابلو تو همين مايه­ها بزنم. اما حتي دل و دماغ اين كار رو هم نداشتم. نمي­دونستم بايد تعطيل كنم يا هنوزم مي­شد ادامه داد..... كاري نمي­شد كرد. حتما بايد يه مدت تعطيل مي­كردم.... ولي همونطور كه فكر مي­كردم، هيچ افاقه نكرد.... ولي خوب از بدتر شدن اوضاع جلوگيري كرد
امروز، 7 ماه از اون روز مي­گذره.... يكي از دوستام بهت گفت: "فلاني خيلي وقته تعطيلي، پاك كركره ها رو كشيدي پايين
يه مسابقه­ي نقاشي بود. يه مسابقه واسه تصوير كردن مرگ.... برنده يه تابلو بود، رو صورت يه آدم. رو تابلو نوشته بود: "تعطيله! رفته ماهيگيري
من از پنج­شنبه پيش، حس كردم يه حركاتي تو رگام داره قلقلك مي­زنه. انگار همه چي تموم شده بود. نمي­دونستم. دوست داشتم همه چي رو از اول شروع كنم. نمي­دونم..... اگه قراره اين دفعه هم، همه چي مثل دفعه­ي پيش بشه



مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسير و ناتوان بگذار و بگذر
چو شمعي سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر

نمي­دونم، يه جورايي حس مي­كنم دوباره هفت ماه ديگه همين آشه و همين كاسه.....

بر گرد گل مي­گشتي نقش خيال يار من
گفتم درآ پر نور كن از شمع رخ، اسرار من
اي در كنار لطف تو، من همچو چنگي با نوا
آهسته زن زخمه ها تا نگسلاني تار من

يادمه يه وقت مي­گفتم، "حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت


همين موقع يكي گفت: "آخ جون
از اين به بعد، پست­هاي اين وبلاگ را در آدرس

www.royatahan.blogfa.com

بخوانيد

28 Comments:

Anonymous Anonymous said...

akh jooon
khosh oomadi!!!

6:43 PM  
Anonymous Anonymous said...

salam
ghaghang bood

8:50 AM  
Anonymous Anonymous said...

لب تو داغي نهاد بر دل بريان من
زلف تو در هم شكست توبه و پيمان من

12:43 AM  
Anonymous Anonymous said...

ترك عاشق كش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون كه از ديده روان خواهد بود
چشمم آندم كه ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از اين گونه مدد فرمايد
زلف معشوق به دست دگران خواهد بود...

1:43 AM  
Anonymous Anonymous said...

لذت بردم
برای خواندن این نوشته ها
و عکس ها هم دیدنی بود
ممنون که سر زدی

2:39 AM  
Anonymous Anonymous said...

salam
..........
به زمان بگویید تند تر برود و در جای مناسب لنگر اندازد
شاید بفهمد زمان
که معنای آزادی چیست
.........
پشت هر تلاشی موفقیتی هست
و هر موفقیتی خواهان اراده است
تو آزادی
شما ازادید
ما ازادیم
او هم ازاد می شود.
...
همین

2:25 AM  
Anonymous Anonymous said...

برای یه بار به حرف این داداش کوچیکت گوش کن

این دفعه بی برنامه ریزی شروع کن

بدون این که منتظر چیزی یا کسی باشی

بدون فکر به آینده

بدون فکر به سراشیبی ها و سربالایی ها

بدون فکر به تکرار

خودت رو ول کن

ول کن خودت رو

رهای رها ، ز چون و چرا

زندگیمون یه جور و تکراری به نظر می رسه چون خودمون با افکارمون اینجوری می سازمیش

به تمام جوانب زندگی فکر می کنیم و تمام آینده رو پیش بینی می کنیم

برای همین وقتی آینده میاد چیزی جز تصورات ما و افکار و حدس های ما برامون به همراه نداره

وقتی تمام زندگیمون به همین شکل بگذره روزی فرا خواهد رسید که از زندگی خسته می شیم

شرمنده

تو بزرگی

احساس کردم برای دل خودمم شده این چیزا رو اینجا بنویسم

عشق آتش بود و خانه خرابی دارد
پیش آتش ، دل شمعو پر پروانه یکیست

1:49 AM  
Anonymous Anonymous said...

امیدوارم همیشه سلامت باشی و دل شاد

افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
میدانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست میدانی؟
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار !
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در نور پرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را !

1:51 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام صابر عزیز

خیلی مخلصیم

امیدوارم سلامت باشی و دل شاد

تو شب های دیوونگی اول این شعر حضرت حافظ با صدای استاد بود
مرا می​بینی و هر دم زیادت می​کنی دردم
تو را می​بینم و میلم زیادت می​شود هر دم
به سامانم نمی​پرسی نمی​دانم چه سر داری
به درمانم نمی​کوشی نمی​دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم می​دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی​گویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می​جستم
رخت می​دیدم و جامی هلالی باز می​خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می​باش با حافظ برو گو خصم جان می​ده
چو گرمی از تو می​بینم چه باک از خصم دم سردم

ولی الان همون جوری که شنیدی یه تیکه از آتش در نیستان هست

اونجوری که متوجه شدم تو هم عاشق استاد ناظری هستی

دمت گرم رفیق

خیلی مخلصیم

مواظب خودتون باشید

حق نگهدارتون

8:42 PM  
Anonymous Anonymous said...

مخلصیم

ممنونم صابر جان منم با صدای استاد دارم شعر رو

با صدای استاد هم اونجا گذاشته بودمش


من اتفاقی لینک صوتی تمام شعرای استاد رو پیدا کردم

دمت گرم

امیدوارم خوش باشی

زني با چتر مي گذشت
نگاهش كردم
گريه كرده بود
باران مي باريد

11:01 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام صابر جان

مخلصیم


تو خونه ی رویای عزیز باهات حال و احوال کردم

اینجا اومدم بگم که نمی خوای یه دستی به این وبلاگت ببری و بنویسی توش ؟

این وبلاگ برای خودش روح داره

ناراحت می شه ها

منتظریم صابر جان

حق نگهدارت

8:19 PM  
Anonymous Anonymous said...

سال نو مبارک

خیلی مخلصم

7:52 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام صابر عزیزم

امیدوارم که دل شاد باشی

کامنت شما رو دیدم


کلی ناراحت شدم

امیدوارم که مثل همیشه با کامنت ها و قلم زیبات ما رو خوشحال کنی

تو دوست عزیز من هستی

مواظب خودت باش

که خاموشی
تقوای ما نیست.

سکوت آب می تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندم می تواند گرسنگی باشد
و غریو پیروزمندانه ی قحط؛
همچنان که سکوت آفتاب
ظلمات است.
امّا سکوت آدمی فقدان جهان و خدا ست. ـــ
فریاد را تصویر کن!
عصر مرا را تصویر کن ...
در منحنی تازیانه به نیشخطّ ِ رنج؛
همسایه ی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمت ما را
که به دینار و درم برکشیده اند و فروخته.

1:10 AM  
Anonymous Anonymous said...

کامنت هات رو که تو خونه ی خودم می بینم کلی خوشحال می شم

دمت گرم


باش

فقط همراه باش

بنویس

مخلصتم

مواظب خودت باش

مواظب خودم هستم

حق نگهدارت صابر عزیزم

3:32 AM  
Anonymous Anonymous said...

وقت ست که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شبهای جدایی
بزم تو مرا می طلبد آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیر است
بیگانه پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سر انگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه این نای
بشنید نشد آگه از اندیشه نایی
افسوس بر آن چشم با پرتو صد شمع
درآینه ات دید و ندانست کجایی
در آینه بندان پریخانه چشمم
بنشین که به مهمهانی دیدار خود آیی
بینی که دری از تو بروی تو گشایند
هر در که بر این خانه آیینه گشایی

نوکرم صابر جان

دمت گرم

وقتی کامنت هات رو می بینم خیلی خوشحال می شم

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده​ام زان طره تا من بوده​ام
گفتا منش فرموده​ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده​است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی​نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

11:28 PM  
Anonymous Anonymous said...

کتاب يوزپلنگاني که با من دويده اند رو از بیژن نجدی خوندید ؟

سلام دوست عزیزم

خیلی مخلصیم صابر جان

دل تنگی های آدمی را باد ترانه یی می خواند ،
رویا هایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند
« سکوت سرشار از سخنان نا گفته است »
از حرکات نا کرده
اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من .

یه نوشته هایی از خدای ذهنم پیش من هست

هرزگاهی اونا رو برای بچه ها می نویسم

4:50 PM  
Anonymous Anonymous said...

دنیایی که پشت پنجره ی ِ آرزوهای ماست خیلی بزرگتر از دنیایی است که ما لا به لای دیوارهایش به او می نگریم ، آرزوهای ما ابدیتی است که از موازات آینه ها به خود معنا می گیرد , و من تا جایی که در توان دارم می خواهم
در کوچه پس کوچه های ای کاش ها( ... ) نوای سکوت را چون جیر جیرکی برای چند لحظه ای تیک تاک کنم .
اگر بخواهیم سکوت پشت ای کاش (...) را بشکنیم هرگز نمی توانیم چرا که سکوت رنگی نیست که بخواهیم در قالب کلمات ویا در لابه لای صفحه ای بی جان آن را ترسیم کنیم وهمچنین با این کار از زیبایی و ارزش ِ این واژه کاسته می شود
و باید خودمان در صفحه ی خالی ذهن ، هستی ِ آن را لمس کنیم آری : « سکوت سرشار از ناگفته هاست در این سکوت حقیقت ِ ما نهفته است » حقیقتی که وجودش از اوست و تنها اوست که به آن آگاه است و می تواند به ان رنگ بخشد ... *** ...

ادامه داره

خیلی خوشحال می شم که کامنت هات رو می بینم

ادامه بده

منتظر ادامه ی نوشته هات می مونم

ایکاش می شد اینجا رو به روز کنی

مواظب خودت باش

مواظب خودم هستم

همه خواب پس از ناهار را تجربه مي کنند٬ کوچه خيال خلوت است٬همسايگان همه مقطوع النسل و پسرک خيال تنها...

4:51 PM  
Anonymous Anonymous said...

از آواز خواهم گفت و از پرواز...

هر وقت این حس رو دارم می نویسم : وحشتناک زیبا بود

یه موقع خیال می کردم فقط خوندن نوشته های خودم بدنم رو سرد می کنه

ولی اینجوری نبود

دلیل سرد شدنم رو می دونم

دلیلش دریافت و رسیدن به شباهت ها در بین نوشته های مختلف با زندگی خودم هست

افسوس بر آن چشم با پرتو صد شمع
درآینه ات دید و ندانست کجایی

زود به زود بیا خونه ی تنهایی ها

خیلی مخلصیم

هین بجو که رکن دولت جستن است ...
هر گشادی در دل اندر بستن است ...
سایه حق بر سر بنده بود ...
عاقبت جوینده یابنده بود ...


از آواز بگو و از پرواز...

حق نگهدارت .

10:47 PM  
Anonymous Anonymous said...

هر چه هست
چه در روز
چه در شب
چه در شکست
چه در پیروزی
چه در تنهایی
چه در باهم بودن

و چه با عشق
و چه بی عشق...

من برای رسیدن آمده ام
نه برای بریدن ...

سلام صابر عزیز

ممنونم

می خونم و لذت می برم


امیدوارم همیشه سلامت باشید و دل شاد

6:14 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام صابر عزیزم

مخلصیم

ممنونم از این که هستی

تو وبلاگ رویای عزیز دیدم که هستی

کامنت های عالیت هم خوندم

دیشب فیلم مکعب رو دیدی ؟

عالی بود

حتما گیر بیار و ببین

مطمئن هستم خوشت میاد

حق نگهدارت باشه

همین ورام

بیا ای خسته خاطر دوست
ای مانند من دلکنده و غمگین !
« من اینجا بس دلم تنگ است »
بیا ره توشه برداریم ،
قدم در راه بی فرجام بگذاریم .

5:18 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام صابر عزیزم

مخلصیم

کمی مریض بودم


شکر خدا الان خوب هستم

امیدوارم شما هم سلامت باشید و دل شاد

زندگی فانوسی است لب دریای خیال آویزان
می توان آن را دید و نه بیش
روشن است اما به اندازه ی خویش

زندگی تابلویی است نیمه ی راه
که ز سر منزل مقصود خبر می آرد
کار او هشدار است
گر مسافر ِ رهش بیدار است

زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد

زندگی زندانی ست که در آن بیشتر از زندانی ، زندان بان دارد

مواظب خودتون باشید

حق

6:16 PM  
Anonymous Anonymous said...

بر شرب ِ بی پولک ِ شب
شرابه های بی دریغ ِ باران ...
در کنار ِ ما بیگانه یی نیست
در کنار ِ ما
آشنایی نیست
خانه خاموش است و بر شرب ِ سیاه شب
شرابه های سیمین ِ باران .

مخلصم

حق نگهدارت باشه

9:43 AM  
Anonymous Anonymous said...

مخلصیم


امیدوارم سلامت باشی و دل شاد

2:50 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام صابر عزیز

مخلصم



امیدوارم همیشه سلامت باشی و دل شاد

باریده باران
زمان به چشمی غول آسا ماند
که در آن
اندیشه وار
در آمد و رفتیم .

رودی از موسیقی
فرو می ریزد در خونم .
گر بگویم جسم ، پاسخ می آید : باد !
گر بگویم خاک ، پاسخ می آید کجا ؟

جهان دهان باز می کند
همچون شکوفه یی مضاعف ،
غمگین از آمدن
شادمان از بودن در این مکان .

در کانون خویش گام بر می دارم
و راه خود را
باز نمی توانم یافت .
« اکتاویو پاز »

11:45 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام صابر عزیز


امیدوارهمیشه سلامت باشی و دل شاد


« کاش دل‌تنگی نيز نام کوچکی می‌داشت »
تا به جان‌اش می‌خواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش‌می‌دادی،


« هم‌چون مرگ
که نام کوچک زندگی‌ست »

5:41 PM  
Anonymous Anonymous said...

ما به تماشای تو باز آمدیم
جانب دریای تو باز آمدیم
سیل غمت خانه دل را ببرد
زود به صحرای تو باز آمدیم

چون سر ما مطبخ سودای توست
بر سر سودای تو باز آمدیم


سلام صابر عزیز

مخلصم

بهترم

امیدوارم همیشه سلامت باشی و دل شاد

حق

5:11 PM  
Anonymous Anonymous said...

چند روز پیش تو کامنت دونی یکی از بچه ها این شعر رو خوندم

امیدوارم لذت ببری

مخلصم


پیرمرد ها عینک می زنند ،
پیرزن ها هم ...
دوردست هاشان را گم کرده اند
و ذره بین ٍ احساسشان چروک است

پیرمرد ها عینک می زنند
پیرزن ها گاهی
و آن ها تنهایند

حتما ً
عینک هاشان ، گسترده تر می کند
تنهایی را

و ما
همه
چه پیریم !

6:40 PM  
Blogger Unknown said...

داشتم ساقی نامه استاد ناظری رو می خوندم که اینو سرچ کردم بده تا بنوشم به ياد كسي ، كه هست از غمش در دام خون بسي. وبلاگ شما یکی از اونایی بود که اومد.
هر چی میومدم پاییم بیشتر خوشم میومد.جز اینکه بگم خیلی پچه باحالی و خیلی با عشقی چیزی نمی تونم بگم.
یا علی

11:41 AM  

Post a Comment

<< Home