Saturday, July 08, 2006

هر لحظه اي که با هم بوديم جشني بود چون جشن تجلي، از ما دو تن تنها تو در همه جهان شاد و سبک تر بودي از بال پرندگان. پاگرد پله ها را چرخيدي دو پله يکي، و راه گشودي بر من. از حزن ياس هاي بنفش آمدي تا قلمرو خود، تا فراسو، تا دور، در سايه. وقتي که شب فرو مي افتاد رحمت نثار من مي شد. دروازه هاي محراب گشوده مي شد به تمامي، و در تاريکي دست هاي ما مي درخشيد، آنگاه که به آرامي ما را در خود مي گرفت.... و به هنگام بيدار شدن دعا مي کردم: خوش باش و شاد زي، و مي دانستم دعاي نابهنگامي است . تو در خواب بودي و ياس بنفش مي غلطيد از روي ميز تا لمس کند پلک هايت را با جهان آبيش و تو دريافتي آن را . چشمانت آبي بود و دستانت هنوز گرم. موج ها در بلور فراز و فرودي داشتند. کوه ها بر مي کشيدند سر از برون مه و درياهاي کف آلود مي خروشيدند و تو جام جهان بينت به دست بود، لميده بر تخت. چنانچه گويي هنوز در خوابي. سخن سر ميرود و طغيان مي کند در طنين بلند با کلمه تو و کشف مي شود معناي تازه اش، و دگرگون مي شود همه چيز هاي عادي. ما کشيده مي شديم اما نمي دانستيم به کجا و پيش روي ما، پس مي رفت همچون سراب شهرهايي که به معجزه بنا شده بودند. عطر پونه هاي وحشي جاري بود زير پاهامان و پرندگان سفر مي کردند از همان بيراهه اي که ما مي رفتيم.
آندره تارکوفسکی

1 Comments:

Blogger Unknown said...

ghashang bood
az yek mohandes(oonam pesar) in tabE latif ....nadere

shad bashin

1:42 AM  

Post a Comment

<< Home