Thursday, December 21, 2006

از غم عشقت دل شيدا شكست شيشه مي در شب يلدا شكست


...زمان گذشت
...امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
...

ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
...
در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانی است
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می توان به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد
...
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهاربا آسمان پشت پنجره همخوابه می شو دو در تنش فوران می کنند فواره های سبز ساقه های سبکبار شکوفه خواهد داد
ای یار ، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

فروغ فرخزادکتاب : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
شعر : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
http://www.delawaz.blogfa.com/

Sunday, December 17, 2006

بگو تو باقي را

هوای رفتن کرده بودم. بهانه ای را در جستجو بودم که وقت ديدار دير شده بود
من که از نجوای مرغکان در چمن و کوکوی فاختگان در سخن ندای محبوب می شنيدم، به ناگاه به دمی قرارم را ز کف دادم . آواز در آمد ز دوردست ملکوت که تمام است سهم تو از بازی کودکانهء دنيا ... پس رخت بر کن و بيا
آواز دوست رسيد و مرا اندکی مهلت بود ...بر صحنه شدم ... قدم به خلوت دلدادگی نهادم، سه تار دل به دست و زخمه، زخمهء دوست ... او می برد مرا بدانجا که به پای خويش راهم نبود ... پس آشنا شدم به بويش، که بيگانه هم نبود ... به ديار جان رفتم ، به همان جا که اين نغمات زمينی گوييا شبنمی بود به پيش آن دريای عشق ... نغمه شدم سر تا به پا بر لبان دوست و مرا می نواخت او، چنان که مادر طفلش را
ديگر زمانی نبود برای بازگشت که درون خلوت شه راه فکرتم بسته بود ... ديگر هيچ نبود جز او و من، عاشقانه دنيا را به لحظه ای حضور او فروختم
اينجا سرمستم ، شيدايم ... آنجا ناله کم کنيد ، بشنويد مرا ... در زير و بم هر نغمه ام هوای دوست را ببوييد ... بوی آشنايی می دهد، بوی حضور حضرت جانان

رفيقان ديوانه ي ديار يار شيرينم


اوه جوواني گيشتيه ده رويه
هر چي گه بي چاوو و ابرويه
گولم دلم سوتاوي تويه
مموشه گي بي تاوي تويه
ارا ني تنيام ديوه سارانم
سرچاوه خمم دير له يارانم
ليووم خينينه داخي به جرگم
يا خدا بي تدي آواتي مرگم
مكن منعم لوكيم شينه
چون له مالم دلم خمينه
نه همزباني ديت سرينم
نه ديت ولام ياري شيرينم
دنالو
شاعر: نمي دانم

Saturday, December 16, 2006

اين جام ها كه در پي هم مي شود تهي

مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نا منتظر
اينجا رو ببينين
اما حالا اصل مطلب: يه شعر از حافظ
تو زندگي هر كسي موقعيت هاي عجيب غريب زيادي اتفاق ميفتن..... مهم اينه كه ما چه طور در مقابل اين اتفاقا تصميم گيري كنيم و كارا رو پيش ببريم
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود
به زهد همچو تويى يا به فسق همچو منى
ز تندباد حوادث نمى توان ديدن
در اين چمن كه گلى بوده است يا سمنى
ببين در آينه جام نقش بندى غيب
كه كس به ياد ندارد چنين عجب زمنى
از اين سموم كه برطرف بوستان بگذشت
عجب كه بوى گلى هست و رنگ نسترنى
مزاج دهر تبه شد در اين بلاحافظ
كجاست فكر حكيمى و راى برهمنى

Saturday, December 09, 2006

از گلستان ما ببر ورقي

بشكر آنكه شكفتي بكام بخت ايدل
نسيم وصل زمرغ سحر دريغ مدار
حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي
كنون كه ماه تمامي نظر دريغ مدار
حافظ
ما مانده‌ايم و کمي مرگ که قطره‌چکاني هر روزه نصيب‌مان مي‌شود. آخر برادرم، عمران! ارزش داشت زندگي که به‌خاطر آن بميري؟ همه اندوهناک‌اند بقالي‌ها که خريداري از کف‌شان رفته است روزنامه‌ها، کهنه‌فروشي‌ها، شاعران که شغل دوم‌شان تجارت رنج است، و قاتلان که مفت و مسلم نمونه‌ي سربه‌راهي را از دست داده‌اند. آخر چه‌وقت غمناک کردن اين مردم مهربان بود؟! اما نه، تو بايد مي‌مردي ببين چه منزلتي پيدا کرده شعر! راديوهاي وطن نيز شعرهاي تو را مي‌خوانند و روي شيشه‌هاي مغازه‌ها عکست را نصب کرده‌اند . تو هميشه سودآور بودي عمران هميشه‌ کارهاي ثمربخشي مي‌کردي. و مي‌گويم حالا که راه و رسم مردم خود را مي‌داني خوب است گاه‌گاه برخيزي و دوباره فاتحه‌اي... که شعر ديگر بچه‌ها را هم بخوانند راديوهاي وطن ارزش آدم مرده را مي‌دانند. چه کار بجايي کردي ماه‌ها بود بغضي توي گلوي‌مان گير کرده بود و بهانه‌ي خوبي در کف نبود تنها تو بودي با مرگ مختصرت که راضي‌مان مي‌کردي و تو تنها بودي که حق‌به‌جانب و نيمرخ مي‌توانستيم در صفحه‌ي روزنامه‌اي به‌خاطر او بگرييم، ديگر دوستان که مي‌داني خرده‌حسابي داشتيم... آه عمران عزيزم! ببين همه‌جا طنزها ستايش شعرهاي توست تو کلاه گشادي بر سر و خم بر ابرو که زير کلاهت پيدا نبود. تو بايد مي‌مردي نه به‌خاطر خود به‌خاطر ما که چنين مرگت زندگي را خنده‌آورتر کرده است. اما مي‌ترسم عمران مي‌ترسم که همين کارهايت نيز شوخي بوده باشد و سپس شرمنده‌ي اين شعرها، آه‌ها، پوسترها... مي‌ترسم ناگهان ته سالن پيدا شوي و بيايي بالا و ببينيم آري همه‌مان مرده‌ايم همه‌مان مرده‌ايم و چنان به کار روزمره‌ي خود مشغوليم که از صف محشر بازمانده‌ايم. نه، عمران! اين روزگار درخور آدمي نيست درخور آدمي نيست که بگوييم جاي تو خالي


شاعر : نمي دانم

Wednesday, December 06, 2006

جلوه هايي از يك زندگي تمام نشده

امروز مي­خواهم كمي از باورهاي خود بنويسم. هيچ توضيحي براي اين كار ندارم. اما براي اينكه باري ديگر آرمان­هاي خود را مرور كنم، اين كار را مي­كنم. سقراط مي­گويد: زندگی تا در ترازوی خرد سنجيده نشود، ارزش زيستن ندارد. نمي خواهم بگويم زندگي من مثل زندگي سقراط است يا نيست. زندگي هركسي مثل زندگي خود اوست. هر كسي مسئول تصميم گيري در مورد زندگي خود، اداره كردن آن و لذت بردن از آن است. امروز و در اولين گام اين اعترافات، از احساسات و دوستي ها، آغاز مي كنم

من انسان تنهايي هستم. در تصميم گيري­هاي خود، خيلي چيزها از خيلي­ها مي پرسم. از خيلي ها، خيلي چيزها ياد گرفته ام. در تصميم گيري هاي خود، به هيچ كس حق دخالت دادن نمي دهم. من از مشغله ي كاري داشتن بسيار لذت مي برم. از مفيد بودن لذت مي برم و تنفر دارم از سربار بودن. در روابط دوستانه ي خود بسيار سخاوت مندانه رفتار مي كنم. حتي در روابط دوستانه نيز از سربار بودن منزجرم. در اين گونه شرايطي، هرچند ناگوار، دوستي خاتمه يافته خواهد بود. بسياري از دوستانم همسالان من نيستند. دوستان من عمدتا يا از من بزرگترند، يا كوچكتر. دوستان اگر چيزي براي عرضه كردن به يكديگر نداشته باشند، بهتر است رابطه را به صورتي مسالمت آميز قطع كنند. دوستي رابطه اي دوطرفه است و احساس كالايي گران بها. در بازار احساس و عاطفه كه هر كس مطاع دل خود را عرضه مي كند هيچ كس حق گران فروشي يا چانه زدن ندارد. وقتي مشتري و فروشنده، به انجام معامله اي رضايت دادند، اين معامله بايد در باشكوه ترين حالت خود به انجام برسد

من تو را دوست دارم چون تو آن انسان با شكوهي هستي كه من دوست دارم با او باشم، توهر چه بزرگ تر و با عظمت تر باشي، من با شكوه ترم. من حق ندارم تو را كوچك كنم تا خود را اندكي بزرگ تر جلوه دهم

انسان ها در برابر يكديگر مسئولند. انسان ها، موظف هستند وظايفي كه برآنهاست را به بهترين شكل ممكن انجام دهند. هيچ بهانه اي براي فروگذاري در انجام وظايفي كه بر عهده ي نقش توست، در هيچ جايگاهي پذيرفته شده نيست


Saturday, December 02, 2006

باور مبكنم در رهگذار باد....... ديگر نمي تواتن


هر دمي چون ني، از دل نالان، شكوه‌ها دارم
روي دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهي‌ست، از دل خونين
لحظه‌هاي عمر بي‌سامان، مي‌رود سنگين
اشك خون‌آلوده‌ام دامان، مي‌كند رنگين
به سكوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را درد كسي، نه كسي را درد زمان
بهار مردمي‌ها دي شد
زمان مهرباني طي شد
آه از اين دم سردي‌ها، خدايا
نه اميدي در دل من، كه گشايد مشكل من
نه فروغ روي مهي، كه فروزد محفل من
نه همزبان درد آگاهي، كه ناله‌اي خرد با آهي
داد از اين بي‌دردي‌ها، خدايا
نه صفايي ز دمسازي به جام مي
كه گرد غم زدل شويد
كه بگويم راز پنهان
كه چه دردي دارم بر جان
واي از اين بي‌همرازي، خدايا
وه كه به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاكستر شد
يك نفس زد و هدر شد
يك نفس زد و هدر شد، روزگار من به سر شد
چنگي عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
يارا... دل نهم ز ناشكيبي
با فسون خود فريبي
چه فسون نافرجامي، به اميد بي‌انجامي
واي از اين افسون‌سازي، خدايا

جواد آذر
غروب پشت پنجره بود


جمشيد را از بند ديو
ديگر نمي‌توان رهانيدش
"ضحاك شايد در راه است"
پدر، شاهنامه را بست
و از سر حسرت گفت
"ديگر تمام شد
نگين به دست اهرمن افتاده
و زمانه باز در كمين دانايي‌ست
لختي هم گريسته بود انگار
غروب پشت پنجره بود
خونين و شب گرفته
مادر، كنار عكس جوانش
كه سخت پير مي‌نمود
تمام انده خود را گريست
به گريه گفت
"گل‌هاي لاله را دستان باد به يغما برد
شمشادها همه از باغ رفته‌اند
در باغچه امسال داودي بايد كاشت
‌آيا دوباره...؟
آه... باور نمي‌توانم كرد
مرثيه‌اي بخوان
پدر به بانگ حزين خواند
"باور كنم كه در رهگذار باد هرگز نمي‌توان نگهبان لاله بود؟!"
مريم روحاني

تابستان 1367