Sunday, October 29, 2006

به یاد فروغ فرخزاد

سهم من اين است
سهم من اين است
سهم من
آسماني است که آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يک پله متروک است
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن که به من بگويددستهايت را دوست مي دارم
دستهايم را در باغچه مي کارم
سبز خواهم شد ، مي دانم ، مي دانم ، مي دانم
و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزادو به ناخن هايم برگ گل کوکب مي چسبانم
کوچه اي هست که در آن جاپسراني که به من عاشق بودند ، هنوزبا همان موهاي درهم و گردن هاي باريک و پاهاي لاغربه تبسم هاي معصوم دخترکي مي انديشند که يک شب او راباد با خود برد

Thursday, October 19, 2006

ماتم یاران رفته

بیداد رفت لاله‌ی بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله‌ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمی‌شود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده‌ام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش ناله‌های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چها به سینه‌ی این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را

Tuesday, October 10, 2006

به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

تصمیم گرفتم برگی از دفتر خاطرات را برای همیشه بکنم. گفتم شاید بهتر باشد یک کپی از آن را در وبلاگ بذارم. تا چه در نظر افتد
وقتي او تمام کرد، من شروع کردم. وقتي او تمام شد، من آغاز شدم... و چه سخت است. تنها متولد شدن، مثل تنها زندگي کردن است.مثل تنها مردن

داني که چيست دولت؟ ديدار يار ديدن
در کوي او گدايي بر خسروي گزيدناز جان طمع بريدن آسان بود وليکن
از دوستان جاني مشکل بود بريدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
و آنجا به نيکنامي پيراهني دريدنگه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن
گه سرّ عشقبازي از بلبلان شنيدن
بوسيدن لب يار اول زدست مگذار
کآخر ملول گردي از دست و لب گزيدن
فرصت شمار صحبت کز اين دو راه منزل
چون بگذريم، ديگر نتوان بهم رسيدن
گويي برفت حافظ از ياد شاه منصور
يا رب بيادش آور درويش پروريدن

صداي زيباي تو را افسوس که فقط گاه نيوشيدن مي توان به خاطر داشت. ديروز نميدانم چه شد. نتوانستم نگاهت کنم. فقط نگاهي و تو گويي کمتر از تنها چيزي بود که نصيب شد.صداي تو را نمي توان به خاطر سپرد... صداي تو امروز پشت تلفن به همان زيبايي بود که ديروز در جايي که اولين بار با هم قرار گذاشتيم... از اين به بعد به آنجا مي گويم جايي که سري پيش نشستيم يا کم کم ... آنقدر زيبا که امروز هم صدايت ,که تا انتهاي اين تموز آتشين تنها يادگارت مي توانست باشد، را از کف دادم و هيچ از آن را نتوانستم به خاطر بسپرم
فکر کردن به تو توامان با سردردي غريب و عرقي سرد است. ديشب تا 3 يا 4 خوابم نبرد. هوشنگي هم سردرد گرفته بود. او آسپريني زد اما من بيدار ماندم
گفتي که تا انتهاي تابستان نمي آيي اما "گفته بودي که بيايم چو بجان آيي تو..."، "من بجان آمدم اينک تو چرا مي نايي..". نمي توانم اما دوست دارم بپذيرم که اين هم نازي نيلوفرانه بوده است. اما اگر هم بيايي ترا چگونه توانم ديدن که مرا از آمدنت خبري نخواهد بود

آن سفر کرده که
خوش بگذرد
14/تير/1385
نشان داغ دل ماست لاله اي که شکفت
به سوگواري زلف تو اين بنفشه دميد

Thursday, October 05, 2006

زمستان است

تو به من خنديدي
و نميدانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
سيب دندان زدن از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتي و هنوز
سالهاست
آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان مي دهد آزارم

حميد مصدق

به فاصله 3 ماه همه چيز تمام شد، از 13 تير تا 12 مهر، تمام آنچه که در مدت بيش از دو سال در تلي از خون، در دل من، مانده بود، به ناگاه در بوته رسوايي قرار گرفت و چه زيبا شرنگ فاش شدن را چشيد. ديروز من همه چيز را همانگونه که بود به تو گفتم. دقيقا همان طور که بود. گفتم صابر نوري زاده تا حالا براي تو فيلم بازي نکرده است. از اين به بعد نمايشگاه نرو، اگر خواستي بروي قضيه را جمع کن و برو. گفتم: تمام آنچه را که امروز، که احتمالا آخرين ديالوگ ماست، مي شنوي براي آن نيست که نظر تو را عوض کند. براي آن است که، اموري از تو که در دل من است، و حق تو دانستن آن است را، بداني.
گفتم قضيه ما بايد امروز، تا قبل از افطار، به جاي مناسبي از قطعيت برسد. من باز هم و در تمام طول ديالوگ، تکيه بر احترام آن مي کردم، به دوستاني از من که از ماجرا باخبرند اشاره کردم، بابت کل ماجرا و خصوصا ديروز، بابت کليت قضيه و تک تک لحظات آن، عذر خواهي و سپاس گزاري کردم. تو حتي در انتهاي ماجراي ديروز نيز، به احترام ماجرا پي نبرده بودي. با پتکي آنچنان مرا له کردي که نمي دانم چرا بر سرت داد نزدم. با زنگ موبايلي خود را مسخر خاص و عام کرده بودم. حيف از تمام زمستان 1382 تا پاييز 1385، حيف

براي توآرزوي سعادت و سلامت کردم خواهر کوچک
براي تو آرزوي آشنايي با شخصي سعادت مندتر، سالم تر، و با شخصيت تر از خود را کردم و مي دانستم چه آرزوي محاليست
اما من فقط همان انسان محترم بودم که حالا از او تقاضاي دوست خوب ماندن نيز شده بود. من نه مي خواهم دلت به حالم بسوزد و نه هيچ چيز مشابهي
تو حتي آن يک سوال را، همان يک سوالي را که فقط يک کلمه جوابش بود را نيز، بي پاسخ گذاشتي. نمي دانم از من در ذهنت چه بود که مسافتي را با من پيمودي. من در انتها گفتم: من چند خاطره خوب کوچک از تو دارم، مرسي، تو از بابت گل از من تشکر کردي و من گفتم: گلي محمدي امروز آمده بود اينجا، نمي شد من بدون گل بيايم
چشم در چشم هم انداختيم، آسمان مکثي کرد، زمان از حرکت ايستاده بود و قلب من از تپش... من گفتم خداحافظ و راهم را کج کردم، عينکم را درآوردم و خود را غرق در دريايي از همه انسان هاي سردرگردم، در کنار پل سيد خندان کردم و سوار اولين تاکسي شدم که به نيکان مي آمد

هوا دلگير
لب ها بسته
سرها در گريبان
دست ها پنهان
نفس ها حبس
دل ها خسته و غمگين
درختان اسکلت هاي بلورآگين
زمين دلمرده
سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
کسي سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
که ره تاريک و لغزان است
نفس کز گرمگاه سينه مي آيد برون
ابري شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس کين است
پس ديگر چه داري چشم ز چشم دوستان دور يا نزديک
مسيحاي جوانمرد من اي ترساي پير پيرهن چرکين
هوا بس نا جوانمردانه است
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي و در بگشاي
منم من ميهمان هر شبت لولي وش مغموم
منم من سنگ تيپا خورده رنجور
منم دشنام تلخ آفرينش
نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بي رنگ بي رنگم
بيا بگشاي در، بگشاي دلتنگم
حريفا ميزبانا
ميهمان سال وماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست
مرگي نيست
صدايي گر شنيدي
قصه سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه مي گويي که ديگر شد
سحر شد
بامداد آمد
فريبت مي دهند
فريبت مي دهند
بر آسمان اين سرخي بعد از سحر گه نيست
حریفان گوش سرما برده است اين
يادگار سيلي سرد زمستان است
مهدی اخوان ثالث


صابر
خداحافظ
پنجشنبه، 13/مهر/1385