به یاد فروغ فرخزاد
سهم من اين است
سهم من اين است
سهم من
آسماني است که آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يک پله متروک است
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن که به من بگويددستهايت را دوست مي دارم
دستهايم را در باغچه مي کارم
سبز خواهم شد ، مي دانم ، مي دانم ، مي دانم
و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزادو به ناخن هايم برگ گل کوکب مي چسبانم
کوچه اي هست که در آن جاپسراني که به من عاشق بودند ، هنوزبا همان موهاي درهم و گردن هاي باريک و پاهاي لاغربه تبسم هاي معصوم دخترکي مي انديشند که يک شب او راباد با خود برد