زمستان است
تو به من خنديدي
و نميدانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
سيب دندان زدن از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتي و هنوز
سالهاست
آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان مي دهد آزارم
و نميدانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
سيب دندان زدن از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتي و هنوز
سالهاست
آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان مي دهد آزارم
حميد مصدق
به فاصله 3 ماه همه چيز تمام شد، از 13 تير تا 12 مهر، تمام آنچه که در مدت بيش از دو سال در تلي از خون، در دل من، مانده بود، به ناگاه در بوته رسوايي قرار گرفت و چه زيبا شرنگ فاش شدن را چشيد. ديروز من همه چيز را همانگونه که بود به تو گفتم. دقيقا همان طور که بود. گفتم صابر نوري زاده تا حالا براي تو فيلم بازي نکرده است. از اين به بعد نمايشگاه نرو، اگر خواستي بروي قضيه را جمع کن و برو. گفتم: تمام آنچه را که امروز، که احتمالا آخرين ديالوگ ماست، مي شنوي براي آن نيست که نظر تو را عوض کند. براي آن است که، اموري از تو که در دل من است، و حق تو دانستن آن است را، بداني.
گفتم قضيه ما بايد امروز، تا قبل از افطار، به جاي مناسبي از قطعيت برسد. من باز هم و در تمام طول ديالوگ، تکيه بر احترام آن مي کردم، به دوستاني از من که از ماجرا باخبرند اشاره کردم، بابت کل ماجرا و خصوصا ديروز، بابت کليت قضيه و تک تک لحظات آن، عذر خواهي و سپاس گزاري کردم. تو حتي در انتهاي ماجراي ديروز نيز، به احترام ماجرا پي نبرده بودي. با پتکي آنچنان مرا له کردي که نمي دانم چرا بر سرت داد نزدم. با زنگ موبايلي خود را مسخر خاص و عام کرده بودم. حيف از تمام زمستان 1382 تا پاييز 1385، حيف
براي توآرزوي سعادت و سلامت کردم خواهر کوچک
براي تو آرزوي آشنايي با شخصي سعادت مندتر، سالم تر، و با شخصيت تر از خود را کردم و مي دانستم چه آرزوي محاليست
اما من فقط همان انسان محترم بودم که حالا از او تقاضاي دوست خوب ماندن نيز شده بود. من نه مي خواهم دلت به حالم بسوزد و نه هيچ چيز مشابهي
تو حتي آن يک سوال را، همان يک سوالي را که فقط يک کلمه جوابش بود را نيز، بي پاسخ گذاشتي. نمي دانم از من در ذهنت چه بود که مسافتي را با من پيمودي. من در انتها گفتم: من چند خاطره خوب کوچک از تو دارم، مرسي، تو از بابت گل از من تشکر کردي و من گفتم: گلي محمدي امروز آمده بود اينجا، نمي شد من بدون گل بيايم
چشم در چشم هم انداختيم، آسمان مکثي کرد، زمان از حرکت ايستاده بود و قلب من از تپش... من گفتم خداحافظ و راهم را کج کردم، عينکم را درآوردم و خود را غرق در دريايي از همه انسان هاي سردرگردم، در کنار پل سيد خندان کردم و سوار اولين تاکسي شدم که به نيکان مي آمد
هوا دلگير
لب ها بسته
سرها در گريبان
دست ها پنهان
نفس ها حبس
دل ها خسته و غمگين
درختان اسکلت هاي بلورآگين
زمين دلمرده
سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
کسي سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
که ره تاريک و لغزان است
نفس کز گرمگاه سينه مي آيد برون
ابري شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس کين است
پس ديگر چه داري چشم ز چشم دوستان دور يا نزديک
مسيحاي جوانمرد من اي ترساي پير پيرهن چرکين
هوا بس نا جوانمردانه است
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي و در بگشاي
منم من ميهمان هر شبت لولي وش مغموم
منم من سنگ تيپا خورده رنجور
منم دشنام تلخ آفرينش
نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بي رنگ بي رنگم
بيا بگشاي در، بگشاي دلتنگم
حريفا ميزبانا
ميهمان سال وماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست
مرگي نيست
صدايي گر شنيدي
قصه سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه مي گويي که ديگر شد
سحر شد
بامداد آمد
فريبت مي دهند
فريبت مي دهند
بر آسمان اين سرخي بعد از سحر گه نيست
حریفان گوش سرما برده است اين
يادگار سيلي سرد زمستان است
مهدی اخوان ثالث
صابر
خداحافظ
پنجشنبه، 13/مهر/1385
پنجشنبه، 13/مهر/1385
2 Comments:
salam...ghalamet vaghean girast,,,shayad chon az delet oomad be delam neshast...agha tasliat migam ....va tabrik....shekastan ghame kami nist...vali injoori dele ba arzesh tary peyyda mikoni....movazebesh bash...
salam...hatman in karo mikonam..khosohal misham manam to webloge shoma basham...jedan ghashang minevisin...khahehs mikonan be khatere shekastetoon ghat nakonin
Post a Comment
<< Home