Tuesday, February 28, 2006
برای برگ ها
بعد یه عمر هم نفسی
مثل غریبه ها میری
دعام همیشه پشتته
تو کنج غربت نمیری
آبرو دارت هم شدم
تو این همه حرف و سخن
ببین چقدر دوستت دارم
پشت سرت بد نمیگم .........................شاعر: (نمی دانم) و مرسی
تشکر از مهمان های وبلاگ برف بهاری
سلام علی جان. مرسی از یادداشت محبت آمیزت. همواره به مهمانی وبلاگ بیا.
Sunday, February 26, 2006
Saturday, February 25, 2006
Friday, February 24, 2006
برای احسان وسحر
تابوتی از مفرغ
که در باران ها زنگ نمی زند و بر شانه ها
به سبکی ستاره سروانی روستازاده است,
در فرصت این شمشاد
تشییع می شود
و با صفیر خاموش چشمی
مثلث تنهاییم به هم می ریزد بهرام اردبیلی
مرو ای دوست مرو ای دوست مرو از دست من ای یار که منم زنده به بوی تو به گل روی تو مروای دوست مرو ای دوست بنشین با من و دل بنشین تا برسم مگر به شب موی توتو نباشی چه امیدی به دل خسته من تو که خامو شی بی تو به شام وسحر چه کنمبا غم تومروای دوست مرو ای دوست مرو از دست من ای یار که منم زنده به بوی تو به گل روی تو بنشین تا بنشانی نفسی آتش دل بنشین تا برسم مگر به شب موی تو تو نباشی چه امیدی به دل خسته من تو که خامو شی بی تو به شام وسحر چه کنمبا غم توچه کنم با دل تنها که نشد باور من تو و ویرانی خاموشی کوهم اگر اگر چه کنم با غم تو چه کنم با دل تنها چه کنم با غم دل چه کنم با این درد دل من ای دل منچه کنم با دل تنها چه کنم با غم دل چه کنم با این درد دل من ای دل مچه کنم با دل تنها چه کنم با غم دل چه کنم با این درد دل من ای دل منچه کنم با دل تنها چه کنم با غم دل چه کنم با این درد دل من ای دل مچه کنم.............................................................................................................. (شاعر : نمی دانم)
Tuesday, February 21, 2006
Monday, February 20, 2006
Sunday, February 19, 2006
Saturday, February 18, 2006
همیشه از نگاه تو با تو عبور می کنم ...... تا
هميشه برايم سوال بوده است به چه چيزي آن قدر اعتقاد دارم که بر آن جانم را آن قمار کنم. هميشه برايم سوال بوده است چه چيزي را آن قدر مي خواهم که تمام هستي و دارايي معنوي خود را در صندوق آن ريزم. تو جوابم را بده. روبرتو دنيرو در مخمصه (هيت) ميگويد :" به هيچ چيز آن قدر دل مبند که نتواني براي دوري از آن در ده دقیقه از اين طرف خيابان به آن طرف بروي...". تو چه مي گويي.... بگو
Friday, February 17, 2006
به اسفند نزدیک می شویم ...
به اسفند نزديک مي شويم ... به اتمام يخ زدن هاي متوالي و بي فايده... او عشق داشت و تو نمي توانستي عشق به اسفند باشي يا حتي عشق به اسفند داشته باشي. سکوتت غمگين ترين ترانه است. با من بخوان. صداي تو زيباست. با من بگو. صداي تو زيباترين ترانه است. زيباترين ترانه بود... باز هم سال نو را تلخ آغاز خواهم کرد. تلخ تر از هميشه, که اين بار داغ دار پايان بهترين زمستان عمرم خواهم بود. من آن خزان زده برگم که باغبان طبيعت برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم, به جرم ... بهار اما فصل وداع با خزان زده برگ هايي چون من خواهد بود. ما اکنون گياهخاکي بيش نيستسيم. بستري امن براي رويش گل هاي بهار...
خوش به حال غنچه هاي نيمه باز...
Tuesday, February 14, 2006
روز اول دبيرستان مثل تمام روزهاي اول در زندگي من باز هم سرشار از شگفتي و دل گرفتگي بود. من کتاب ها را نخريده بودم (احتمالا از اينجا مي تواني شوقي را که يک دانش آموز دبيرستاني مي تواند در شروع ترم اول داشته باشد حدس بزني.) خوب به هر حال خانه ما و نه فقط خانه ما بلکه تقريبا خانه همه همکلاسي ها از مدرسه دور بود. دبيرستان ما در فاصله اي حدود 5/1 ساعت پياده روي ملايم از خانه دور بود. در بالاتر از دانشگاه ايلام چسبيده به دو خوابگاه دختران دانشجو (در شمال و شرق). اين لطف را کادر مدرسه به ما نکرده بود, بلکه مادر تقدير اينگونه فراهم کرده بود تا دوستان خوابگاهي ما پنجره شان به منظره خوبي باز شود. مدرسه سه زمين ورزش داشت که فقط يکي از آنها تقريبا شيب کمي داشت و دو تاي ديگر شيبي به تندي کوه داشتند که اين خود مصيبتي بس عظيم در تعقيب توپ هاي فوتبالي که از مدرسه خارج ميشدند داشت. ضلع جنوبي مدرسه ما با يک کوچه به عرض حدودا چهارمتر (يا کمتر) از "آموزشکده فني شهيد مدرس" جدا مي شديم. اما در غرب (رو به روي در خروجي) ما از طريق يک جاده که به دانشگاه علوم پزشکي ايلام ميرفت, با دشتي کوهپايه اي و وسيع که غالبا مزرعه گندم بود , جدا شده بوديم.
گفته بودم دوم راهنمايي بسيار دلنشين بود. دوم دبيرستان از آن هم با صفاتر بود. تجربه اي که در سالها بعد در سال دوم و سوم ليسانس نيز تکرار شد. من معمولا در اول هر راهي بسيار کم فروغم اما گام هاي بعدي معمولا از گام هاي ابتدايي بسيار بهتر هستند. اما گاهي اوقات فرصتي براي گام بعدي وجود ندارد...
ما سال دوم دبيرستان تيم فوتبالي منسجم و منظم به نام
روز اول دبيرستان مثل تمام روزهاي اول در زندگي من باز هم سرشار از شگفتي و دل گرفتگي بود. من کتاب ها را نخريده بودم (احتمالا از اينجا مي تواني شوقي را که يک دانش آموز دبيرستاني مي تواند در شروع ترم اول داشته باشد حدس بزني.) خوب به هر حال خانه ما و نه فقط خانه ما بلکه تقريبا خانه همه همکلاسي ها از مدرسه دور بود. دبيرستان ما در فاصله اي حدود 5/1 ساعت پياده روي ملايم از خانه دور بود. در بالاتر از دانشگاه ايلام چسبيده به دو خوابگاه دختران دانشجو (در شمال و شرق). اين لطف را کادر مدرسه به ما نکرده بود, بلکه مادر تقدير اينگونه فراهم کرده بود تا دوستان خوابگاهي ما پنجره شان به منظره خوبي باز شود. مدرسه سه زمين ورزش داشت که فقط يکي از آنها تقريبا شيب کمي داشت و دو تاي ديگر شيبي به تندي کوه داشتند که اين خود مصيبتي بس عظيم در تعقيب توپ هاي فوتبالي که از مدرسه خارج ميشدند داشت. ضلع جنوبي مدرسه ما با يک کوچه به عرض حدودا چهارمتر (يا کمتر) از "آموزشکده فني شهيد مدرس" جدا مي شديم. اما در غرب (رو به روي در خروجي) ما از طريق يک جاده که به دانشگاه علوم پزشکي ايلام ميرفت, با دشتي کوهپايه اي و وسيع که غالبا مزرعه گندم بود , جدا شده بوديم.
گفته بودم دوم راهنمايي بسيار دلنشين بود. دوم دبيرستان از آن هم با صفاتر بود. تجربه اي که در سالها بعد در سال دوم و سوم ليسانس نيز تکرار شد. من معمولا در اول هر راهي بسيار کم فروغم اما گام هاي بعدي معمولا از گام هاي ابتدايي بسيار بهتر هستند. اما گاهي اوقات فرصتي براي گام بعدي وجود ندارد...
ما سال دوم دبيرستان تيم فوتبالي منسجم و منظم به نام
happy your valentine Dear "SADJAD",
اي نازنين اي نازنين در آينه ما را ببين از دست اين صد چهرهها در آينه افتاده چين...
وقتي نيلوفر (نيلو) پس از دو بار سقط ناخواسته جنين دختري به دنيا آورد, به پش نهاد سجاد اسم او را گذاشت نازنين. محمد خودمان از او هميشه به ياد دارد که
نون و پنير و سبزي, تو بيش از اين مي ارزي
بدون شک مرگ او بدترين ضربه کاري ممکن براي از پا در آوردن برادرانش فرهاد, فرزاد و مجيد و خواهرانش و پدر و مادرش بود. او سکان دار کشتي بود که حين به زندان افتادن عمو نجات در طوفان شدیدی گرفتار آمده بود. او سکته کرده بود و در مغز و قلبش لخته ایجاد شده بود. لخته ای لَخت و بی حس. بی حسی بدن سرد او بر سنگ غسال خانه آن قدر داغ و آتشین و سوزانده بود که بوسه گرم خاله فرنگیس بر سینه پهلوان خفته اش, نتوانست آن را داغ تر کند...
پدرم در مراسم غسل او حضور داشته بود. او این را برایم گفته بود. او هم بسیار شکسته شده بود. شاید طنین وداع خاله با فرزند خفته اش هنوز در گوش او می دوید. مثل مادرم, مثل من, مثل ... همه
عروسيت مبارک سجاد جان
happy your valentine Dear "SADJAD",
اي نازنين اي نازنين در آينه ما را ببين از دست اين صد چهرهها در آينه افتاده چين...
وقتي نيلوفر (نيلو) پس از دو بار سقط ناخواسته جنين دختري به دنيا آورد, به پش نهاد سجاد اسم او را گذاشت نازنين. محمد خودمان از او هميشه به ياد دارد که
نون و پنير و سبزي, تو بيش از اين مي ارزي
بدون شک مرگ او بدترين ضربه کاري ممکن براي از پا در آوردن برادرانش فرهاد, فرزاد و مجيد و خواهرانش و پدر و مادرش بود. او سکان دار کشتي بود که حين به زندان افتادن عمو نجات در طوفان شدیدی گرفتار آمده بود. او سکته کرده بود و در مغز و قلبش لخته ایجاد شده بود. لخته ای لَخت و بی حس. بی حسی بدن سرد او بر سنگ غسال خانه آن قدر داغ و آتشین و سوزانده بود که بوسه گرم خاله فرنگیس بر سینه پهلوان خفته اش, نتوانست آن را داغ تر کند...
پدرم در مراسم غسل او حضور داشته بود. او این را برایم گفته بود. او هم بسیار شکسته شده بود. شاید طنین وداع خاله با فرزند خفته اش هنوز در گوش او می دوید. مثل مادرم, مثل من, مثل ... همه
عروسيت مبارک سجاد جان