Tuesday, February 14, 2006

دبيرستان پسرانه شهيد مطهري وابسته به دانشگاه ايلام و....
روز اول دبيرستان مثل تمام روزهاي اول در زندگي من باز هم سرشار از شگفتي و دل گرفتگي بود. من کتاب ها را نخريده بودم (احتمالا از اينجا مي تواني شوقي را که يک دانش آموز دبيرستاني مي تواند در شروع ترم اول داشته باشد حدس بزني.) خوب به هر حال خانه ما و نه فقط خانه ما بلکه تقريبا خانه همه همکلاسي ها از مدرسه دور بود. دبيرستان ما در فاصله اي حدود 5/1 ساعت پياده روي ملايم از خانه دور بود. در بالاتر از دانشگاه ايلام چسبيده به دو خوابگاه دختران دانشجو (در شمال و شرق). اين لطف را کادر مدرسه به ما نکرده بود, بلکه مادر تقدير اينگونه فراهم کرده بود تا دوستان خوابگاهي ما پنجره شان به منظره خوبي باز شود. مدرسه سه زمين ورزش داشت که فقط يکي از آنها تقريبا شيب کمي داشت و دو تاي ديگر شيبي به تندي کوه داشتند که اين خود مصيبتي بس عظيم در تعقيب توپ هاي فوتبالي که از مدرسه خارج ميشدند داشت. ضلع جنوبي مدرسه ما با يک کوچه به عرض حدودا چهارمتر (يا کمتر) از "آموزشکده فني شهيد مدرس" جدا مي شديم. اما در غرب (رو به روي در خروجي) ما از طريق يک جاده که به دانشگاه علوم پزشکي ايلام ميرفت, با دشتي کوهپايه اي و وسيع که غالبا مزرعه گندم بود , جدا شده بوديم.
گفته بودم دوم راهنمايي بسيار دلنشين بود. دوم دبيرستان از آن هم با صفاتر بود. تجربه اي که در سالها بعد در سال دوم و سوم ليسانس نيز تکرار شد. من معمولا در اول هر راهي بسيار کم فروغم اما گام هاي بعدي معمولا از گام هاي ابتدايي بسيار بهتر هستند. اما گاهي اوقات فرصتي براي گام بعدي وجود ندارد...
ما سال دوم دبيرستان تيم فوتبالي منسجم و منظم به نام
BEHZIST UNITED
تشکيل داديم که من مدافع آخر
(super sweeper)
و کاپتان تيم بودم.
ما پرچم درست کرده و کارت عضويت و هواداري صادر کرديم. تيم ما هيچ گاه تيم فوتبال
خوبي نبود. ما تيمي بوديم که به واسطه جذابيت حاشيه تيم شده بوديم. يادم مي آيد عمه دولت در سفري به هلند يک قواره (پارچه بريده شده) شلواري سبز خوش رنگ و يک مچ بند برايم آورده بود. مچ بند مردانه بود و براي من استفاده نداشت, به ناچار و از روي شيطنت با خودکار و ماژيک حرف C بزرگي بر آن حک کردم و آن شد بازوبند کاپتان دونگا...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home