DEATH

باد ما را با خواهد برد
يا
مرگ
ننه نشميه (مانده تا برف زمين آب شود): روزي فرشته اي مهربان در انتهاي ظلمت يک چاه تاريک در صورت دخترکي کوچک بر انساني نازل مي شود. به او ميگويد اکنون نوبت ظهور توست که پيامبر مهر و عشق در آسمان ها باشي. فرشته انسان قصه ما ناچار به هبوط مي کند, هبوطي نه از جنس معمول و روزمره آن. از آن روز آسمان غرق در شادي است واشک شوق ساکنان آن سال هاي پرآبي را براي ساکنان زمين موجب شده است.
تابستان بعد از سوم راهنمايي (1377) بود و زندگي ما در شرايطي معمولي در گذر بود. پدر و مادرم هراز چند گاهي دعواشان مي شد، ما مشغول بررسي تيم هاي فوتبال محل جهت راه اندازي مسابقه فوتبال در زمين خاکي بوديم.... من عصر از کوچه آمدم و مريم گفت: "..." من نمي دانم خنده ام گرفت يا تعجب کردم. ياد تعطيلات نوروز همان سال (يا سال پيش از آن) افتادم که وقتي که از مهران به ايلام برمي گشتيم پهناي صورتم اشک ريزان شده بود. هنوز اما باران مي باريد. زمان زيادي مانده بود تا برف بر زمين بنشيند. او بزرگ ترين داشته قدرندانسته عمر بسياري از انسانها بود.
فکر مي کنم ايام ايامي بود که به برج هاي دوقلو منهتن حمله هوايي شده بود (احتمالا با چند روز پس و پيش). او با يکي از هم طايفه اي هاي پدرم با موتور تصادف کرده بود و در پيامد آن در چاله اي به عمق حدود5/2 تا 3 متر که نمي دانم براي چه کاري کنده شده و رها مانده بود افتاد...
آسمان هنوز مي بارد و برف زمين هنوز آب نشده است.
................................................................
يا
مرگ
ننه نشميه (مانده تا برف زمين آب شود): روزي فرشته اي مهربان در انتهاي ظلمت يک چاه تاريک در صورت دخترکي کوچک بر انساني نازل مي شود. به او ميگويد اکنون نوبت ظهور توست که پيامبر مهر و عشق در آسمان ها باشي. فرشته انسان قصه ما ناچار به هبوط مي کند, هبوطي نه از جنس معمول و روزمره آن. از آن روز آسمان غرق در شادي است واشک شوق ساکنان آن سال هاي پرآبي را براي ساکنان زمين موجب شده است.
تابستان بعد از سوم راهنمايي (1377) بود و زندگي ما در شرايطي معمولي در گذر بود. پدر و مادرم هراز چند گاهي دعواشان مي شد، ما مشغول بررسي تيم هاي فوتبال محل جهت راه اندازي مسابقه فوتبال در زمين خاکي بوديم.... من عصر از کوچه آمدم و مريم گفت: "..." من نمي دانم خنده ام گرفت يا تعجب کردم. ياد تعطيلات نوروز همان سال (يا سال پيش از آن) افتادم که وقتي که از مهران به ايلام برمي گشتيم پهناي صورتم اشک ريزان شده بود. هنوز اما باران مي باريد. زمان زيادي مانده بود تا برف بر زمين بنشيند. او بزرگ ترين داشته قدرندانسته عمر بسياري از انسانها بود.
فکر مي کنم ايام ايامي بود که به برج هاي دوقلو منهتن حمله هوايي شده بود (احتمالا با چند روز پس و پيش). او با يکي از هم طايفه اي هاي پدرم با موتور تصادف کرده بود و در پيامد آن در چاله اي به عمق حدود5/2 تا 3 متر که نمي دانم براي چه کاري کنده شده و رها مانده بود افتاد...
آسمان هنوز مي بارد و برف زمين هنوز آب نشده است.
................................................................
...........................................................
................................................
........................................
...................................
.........................
......
0 Comments:
Post a Comment
<< Home