Monday, January 30, 2006



در نخستین روزهای شهری شدنمان سر یکی از دخترهای همسایه را با سنگ شکستم (باور کن کاملا تصادفی و غیرعمد). آن روز چند ساعتی در درون چند حلقه لاستیک کمپرسی 6 تن پنهان شده بودم. هنوز آخر هفته ها را به منزل دوستان قدیم (اردوگاه آوارگان جنگی (کانون)) می رفتیم. پدرم شاید باوفاترین پسر خانواده شان به آرمان های خانوادگی شان بود و مادرم سازگارترین و تاثیرگذارترین عروس خانواده بود. این امر در برگذاری مراسم درگذشت پدربزرگم (بر اثر سرطان هنجره), برگذاری مراسم عروسی و... عمه معصوم بارها به نمایش گذاشته شد. (درود همیشگی من بر هردوشان)

0 Comments:

Post a Comment

<< Home