Wednesday, November 29, 2006

باور كن پدر

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.با عشق،
پسرت،
John


پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
از

Tuesday, November 14, 2006

داغ ماتم هاست بر جانم بسي


ديگر دلتنگ نخواهم زيست
بهار را نمي توان با خواب زمستاني به انتظار نشست
بايد برف ها را پارو كرد تا غنچه ها گاه سر بر كشيدن از خاك از پا نيفتند

من بهارم تو زمین من زمینم تو درخت من درختم تو بهار

باز شوق يوسفم دامن گرفت
پير ما را بوي پيراهن گرفت
اي دريغا نازك آراي تنش
بوي خون مي آيد از پيراهنش
اي برادرها خبر چون مي بريد
اين سفر آن گرگ يوسف را دريد
يوسف من از چه شد پراهنت
بر چه خاكي ريخت خون روشنت
بر زمين سرد خون گرم تو
ريخت آن گرگ و نبودش شرم تو
تا نپنداري ز حالت غافلم
گريه مي جوشد شب و روز از دلم
داغ ماتم هاست بر جانم بسي
در دلم پيوسته ميگريد كسي

Wednesday, November 01, 2006

در گلستانه


آدم اينجا تنهاست
تنها
و در اين نتهايي
سايه ي ناروني تا ابديت جاريست
به سراغ من اگر
مي آييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد چيني نازك تنهايي من

در دلم چيزي هست مثل يك بيشه ي نور

برگي ديگر از دفتر خاطرات، خاطراتي از يك زندگي تمام نشده

......
من مثل هميشه آنچه که را که بيش تر مي پسنديدم از سمفوني کلمات تو به خاطر سپردم. من دوست دارم فکر کنم اگر تو تنها مي آمدي من مي توانستم تو را ببينم
چه بي تابانه مي خواهمت اي دوريت آزمون تلخ زنده بگوري
امروز آرام ترم. نمي دانم پذيرفته ام زمان مي بايد مداواي هر دردي را
در انديشه ام مي پرورانم که تو هم از فراق اين تابستان دلگير ناراحتي، چه مي شود کرد، کافر همه را به کيش خود پندارد
امروز امواج سيال ذهنم در درياي "عجب خاطره اي شد اين کلاس درس بررسي"، به ساحل امني رسيده بودند. آنها مي گويند "دل قوي دار..". فکر کن به يمن حضور تو اين خاطره آمده است. به قول ماياكوفسكي، عزيزم، عشقم بپذير... شايد ديگر هيچگاه هيچ شعري نسرودم

هر لحظه اي که با هم بوديم جشني بود چون جشن تجلي، از ما دو تن تنها تو در همه جهان شاد و سبک تر بودي از بال پرندگان. پاگرد پله ها را چرخيدي دو پله يکي، و راه گشودي بر من. از حزن ياس هاي بنفش آمدي تا قلمرو خود، تا فراسو، تا دور، در سايه. وقتي که شب فرو مي افتاد رحمت نثار من مي شد. دروازه هاي محراب گشوده مي شد به تمامي، و در تاريکي دست هاي ما مي درخشيد، آنگاه که به آرامي ما را در خود مي گرفت.... و به هنگام بيدار شدن دعا مي کردم: خوش باش و شاد زي، و مي دانستم دعاي نابهنگامي است . تو در خواب بودي و ياس بنفش مي غلطيد از روي ميز تا لمس کند پلک هايت را با جهان آبيش و تو دريافتي آن را . چشمانت آبي بود و دستانت هنوز گرم. موج ها در بلور فراز و فرودي داشتند. کوه ها بر مي کشيدند سر از برون مه و درياهاي کف آلود مي خروشيدند و تو جام جهان بينت به دست بود، لميده بر تخت. چنانچه گويي هنوز در خوابي. سخن سر ميرود و طغيان مي کند در طنين بلند با کلمه تو و کشف مي شود معناي تازه اش، و دگرگون مي شود همه چيز هاي عادي. ما کشيده مي شديم اما نمي دانستيم به کجا و پيش روي ما، پس مي رفت همچون سراب شهرهايي که به معجزه بنا شده بودند. عطر پونه هاي وحشي جاري بود زير پاهامان و پرندگان سفر مي کردند از همان بيراهه اي که ما مي رفتيم

فئودور داستايوفسكي

داخلي 110، ديگر هروقت که زنگ بزنم منتظر هيچ صداي غريب دلنشيني نخواهم بود.
پنج شنبه 15 تير 1385

برگي ديگر از دفتر خاطرات، خاطراتي از يك زندگي تمام نشده

......
من مثل هميشه آنچه که را که بيش تر مي پسنديدم از سمفوني کلمات تو به خاطر سپردم. من دوست دارم فکر کنم اگر تو تنها مي آمدي من مي توانستم تو را ببينم
چه بي تابانه مي خواهمت اي دوريت آزمون تلخ زنده بگوري
امروز آرام ترم. نمي دانم پذيرفته ام زمان مي بايد مداواي هر دردي را
در انديشه ام مي پرورانم که تو هم از فراق اين تابستان دلگير ناراحتي، چه مي شود کرد، کافر همه را به کيش خود پندارد
امروز امواج سيال ذهنم در درياي "عجب خاطره اي شد اين کلاس درس بررسي"، به ساحل امني رسيده بودند. آنها مي گويند "دل قوي دار..". فکر کن به يمن حضور تو اين خاطره آمده است. به قول ماياكوفسكي، عزيزم، عشقم بپذير... شايد ديگر هيچگاه هيچ شعري نسرودم

هر لحظه اي که با هم بوديم جشني بود چون جشن تجلي، از ما دو تن تنها تو در همه جهان شاد و سبک تر بودي از بال پرندگان. پاگرد پله ها را چرخيدي دو پله يکي، و راه گشودي بر من. از حزن ياس هاي بنفش آمدي تا قلمرو خود، تا فراسو، تا دور، در سايه. وقتي که شب فرو مي افتاد رحمت نثار من مي شد. دروازه هاي محراب گشوده مي شد به تمامي، و در تاريکي دست هاي ما مي درخشيد، آنگاه که به آرامي ما را در خود مي گرفت.... و به هنگام بيدار شدن دعا مي کردم: خوش باش و شاد زي، و مي دانستم دعاي نابهنگامي است . تو در خواب بودي و ياس بنفش مي غلطيد از روي ميز تا لمس کند پلک هايت را با جهان آبيش و تو دريافتي آن را . چشمانت آبي بود و دستانت هنوز گرم. موج ها در بلور فراز و فرودي داشتند. کوه ها بر مي کشيدند سر از برون مه و درياهاي کف آلود مي خروشيدند و تو جام جهان بينت به دست بود، لميده بر تخت. چنانچه گويي هنوز در خوابي. سخن سر ميرود و طغيان مي کند در طنين بلند با کلمه تو و کشف مي شود معناي تازه اش، و دگرگون مي شود همه چيز هاي عادي. ما کشيده مي شديم اما نمي دانستيم به کجا و پيش روي ما، پس مي رفت همچون سراب شهرهايي که به معجزه بنا شده بودند. عطر پونه هاي وحشي جاري بود زير پاهامان و پرندگان سفر مي کردند از همان بيراهه اي که ما مي رفتيم

فئودور داستايوفسكي

داخلي 110، ديگر هروقت که زنگ بزنم منتظر هيچ صداي غريب دلنشيني نخواهم بود.
پنج شنبه 15 تير 1385