Wednesday, November 01, 2006

در دلم چيزي هست مثل يك بيشه ي نور

برگي ديگر از دفتر خاطرات، خاطراتي از يك زندگي تمام نشده

......
من مثل هميشه آنچه که را که بيش تر مي پسنديدم از سمفوني کلمات تو به خاطر سپردم. من دوست دارم فکر کنم اگر تو تنها مي آمدي من مي توانستم تو را ببينم
چه بي تابانه مي خواهمت اي دوريت آزمون تلخ زنده بگوري
امروز آرام ترم. نمي دانم پذيرفته ام زمان مي بايد مداواي هر دردي را
در انديشه ام مي پرورانم که تو هم از فراق اين تابستان دلگير ناراحتي، چه مي شود کرد، کافر همه را به کيش خود پندارد
امروز امواج سيال ذهنم در درياي "عجب خاطره اي شد اين کلاس درس بررسي"، به ساحل امني رسيده بودند. آنها مي گويند "دل قوي دار..". فکر کن به يمن حضور تو اين خاطره آمده است. به قول ماياكوفسكي، عزيزم، عشقم بپذير... شايد ديگر هيچگاه هيچ شعري نسرودم

هر لحظه اي که با هم بوديم جشني بود چون جشن تجلي، از ما دو تن تنها تو در همه جهان شاد و سبک تر بودي از بال پرندگان. پاگرد پله ها را چرخيدي دو پله يکي، و راه گشودي بر من. از حزن ياس هاي بنفش آمدي تا قلمرو خود، تا فراسو، تا دور، در سايه. وقتي که شب فرو مي افتاد رحمت نثار من مي شد. دروازه هاي محراب گشوده مي شد به تمامي، و در تاريکي دست هاي ما مي درخشيد، آنگاه که به آرامي ما را در خود مي گرفت.... و به هنگام بيدار شدن دعا مي کردم: خوش باش و شاد زي، و مي دانستم دعاي نابهنگامي است . تو در خواب بودي و ياس بنفش مي غلطيد از روي ميز تا لمس کند پلک هايت را با جهان آبيش و تو دريافتي آن را . چشمانت آبي بود و دستانت هنوز گرم. موج ها در بلور فراز و فرودي داشتند. کوه ها بر مي کشيدند سر از برون مه و درياهاي کف آلود مي خروشيدند و تو جام جهان بينت به دست بود، لميده بر تخت. چنانچه گويي هنوز در خوابي. سخن سر ميرود و طغيان مي کند در طنين بلند با کلمه تو و کشف مي شود معناي تازه اش، و دگرگون مي شود همه چيز هاي عادي. ما کشيده مي شديم اما نمي دانستيم به کجا و پيش روي ما، پس مي رفت همچون سراب شهرهايي که به معجزه بنا شده بودند. عطر پونه هاي وحشي جاري بود زير پاهامان و پرندگان سفر مي کردند از همان بيراهه اي که ما مي رفتيم

فئودور داستايوفسكي

داخلي 110، ديگر هروقت که زنگ بزنم منتظر هيچ صداي غريب دلنشيني نخواهم بود.
پنج شنبه 15 تير 1385

0 Comments:

Post a Comment

<< Home