Monday, August 07, 2006

چون دلبرانه بنگری


پوشيده چون جان مي روي اندر ميان جان من
سرو خرامان مني اي رونق بستان من

چون مي روي بي ​من مرو اي جان جان بي​تن مرو
وز چشم من بيرون مشو اي شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دريا بگذرم
چون دلبرانه بنگري در جان سرگردان من

تا آمدي اندر برم شد کفر و ايمان چاکرم
اي ديدن تو دين من وي روي تو ايمان من

بي پا و سر کردي مرا بي​خواب و خور کردي مرا
در پيش يعقوب اندرآ اي يوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خويشتن پنهان شدم
اي هست تو پنهان شده در هستي پنهان من

گل جامه در از دست تو وي چشم نرگس مست تو
اي شاخه​ها آبست تو وي باغ بي​پايان من

يک لحظه داغم مي کشي يک دم به باغم مي کشي
پيش چراغم مي کشي تا وا شود چشمان من

اي جان پيش از جان​ها وي کان پيش از کان​ها
اي آن بيش از آن​ها اي آن من اي آن من

چون منزل ما خاک نيست گر تن بريزد باک نيست
انديشه​ام افلاک نيست اي وصل تو کيوان من

بر ياد روي ماه من باشد فغان و آه من
بر بوي شاهنشاه من هر لحظه​اي حيران من

اي جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشيدت جدا
بي تو چرا باشد چرا اي اصل چارارکان من

اي شه صلاح الدين من ره دان من ره بين من
اي فارغ از تمکين من اي برتر از امکان من
مولوی

0 Comments:

Post a Comment

<< Home